۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

هر شبِ بی تو،یلدا

بساط هندوانه و آجیل شیرین به راه است.راحت الحلقوم ها حتی به سختی هم از حلقومم پائین نمی روند.
تکه نبات کوچک درون استکان کمر باریک چای ام را هرچه هم می زنم،حل نمی شود،بسکه به گلهای قالی خیره مانده بودم،چای ام یخ کرده و از دهن افتاده.
دوست دارم یک "ساکت شو" نثار صدای غش غش خنده هایشان کنم.ظلمت شب را جشن گرفته اند و در پس کوچه های مغزم با ولع به دنبال روزنی از آفتابی می گردم که انگار نیست که نیست.
رسم هر سال بر این است،مادربزرگ برای همه تفال می زند و دخترهای جوان فامیل برای پیشی گرفتن از هم در شنیدن فالشان،خودشان را بیشتر به او می چسبانند و دیوان حافظش را به دستش می دهند.
همین که عینک ته استکانیش را تا نوک بینی جلو می کشد،دوست دارم در آغوش بگیرمش و اما توجیهی برای این فوران ناگهانی احساسم نخواهم داشت!پس خودم را جمع و جور می کنم و باز هم مشغول گلهای قالی می شوم.
نامم را جماعتی انگار می خوانند.سر برمی گردانم،مراسم حافظ خوانی رو به اتمام است و نوبت به من رسیده.
کاش حمل بر بی ادبی نمی شد اگر از شنیدن فالم سر باز می زدم.
من را چه به حافظ؟چه به شنیدن غزلی که می دانم باز هم بازگشتت را به غلط نوید خواهد داد؟
نزدیکش می نشینم.گونه ام را می بوسد و زیر گوشم می گوید:نیت کن.
نیتم حتی نگفته هم پیداست.
کتابش را گشود و با صدای خش دارش شروع کرد به خواندن مصرعی که شاید هر یک از حاضران منتظر شنیدنش بودند:
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور..."
لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود نه از سر رضایت،که از تمسخر بود به حال خودم،که حتی حضرت حافظ هم با آن همه عظمت،دست از دست انداختن من بر نمی دارد،حتی او که می داند همه ی شب های من بی تو بی پایان اند و یلدا...
.
89.9.30
ماری

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

این نیز از روی من بگذرد!

نمی فهمم که شبهای ما صبحی روشن در پی ندارند و یا خورشید صبحگاهی عمریست به خواب رفته؟
زمان گذشته و سایه ی تو از زندگی من اما عبور نمی کند.نمی دانم شمار برگهای روی زمین ریخته ی این چند پائیز بیشتر بوده یا تعداد اشکهای ریخته بر یقه ی من،اما می دانم که درختان کوچه و خیابان بعد از آنهمه برگریزان فکر بهاری را در سر دارند که شاخه های لُختشان باز هم لباسی سبز و فاخر بر تن می کشند و اما چشمهای من دیگر نای باریدنِ دوباره ندارند.
حال بدیست نازنینم و تو در کنارم نیستی،
حال بدیست که توان گذر از خیالت را ندارم،
حال بدیست که به تنهایی در سالگردها سرم را بر بالش خیسم می گذارم و مدام دست بر جای خالیت زیر لحافم می کشم و می بینم که هنوز هم سرد است...
.
89.9.27
ماری

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تهوع

آنچه که مرا می پوساند نه تَری لبهای توست،
نه عرق دستان من،
نه خیسی قطره اشکی که از شوق وصل ریخته باشم،
یا حتی نمِ باران.
تار و پودم را رطوبت استفراغهای بی وقفه ای پوسانده که حاصل زایش تهوع های ناشی از شنیدن حرفهای تکراری توست!
.
89.9.19
ماری

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

این جاده تعمیر نخواهد شد.

حضور تو سوءتفاهم بود،وخنده های من،و ساعتهایی که فارغ از دنیا گذراندیم،و لطفی که تصور می کردم شامل حال ما شده،و نوری که به غلط می پنداشتم بر تاریکی روزگارم دهن کجی می کند.
عشق سوءتفاهم بود.دنیا هرگز زیباتر از این نبوده،و زیباتر از آن دوران سختی که خیال می کردم گذراست و فانی،هرگز نخواهد بود.
دنیای من هرگز گِرد نبود،به شکل بادامی بود که بوی تلخیش از آغاز مشام را می آزرد.
مهرِ خالق از آنِ دیگر بندگان و مرگی که برای همسایه خوب است از ازل تا ابد از آنِ من،
تاریکی شبهای بلند زمستان از آن من،
دلگیری عصرهای جمعه از آن من،
تیرامیسوهای نیمه خورده ی کافه هایی که میزهای دو نفره شان را به تنهایی پُر می کنم از آن من،
ته سیگارهای ماتیکی و روی هم تلنبار شده ی زیر سیگاری از آن من،
دلتنگی برای همه ی کسانی که نامشان را به تمرین از خاطر خواهم برد از آن من،
این راهِ باز و جاده ی یک طرفه و بی بازگشتی که با ترمزِ بریده ات بی ملاحظه در آن می رانی،از آن تو...
.
89.9.17
ماری

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

روی زخمهایم ناخن نکش

روحم سراسر زخم است،ناخن نکش.
.
بیا دست برداریم از آغازهای تکراری،
از به زبان آوردن حرفهایی که بوی تعفن گرفته اند بسکه در دل نگهشان داشتیم،
از خنده های بی دلیلی که محض شکستن سکوت بر لب آوردیم،
از بازی خسته کننده ای که به جای "من" و "تو"،ادای "ما" در آوردیم،
از صبح به خیر گفتن هایی که مهری در پی نداشت،
از شب به خیر هایی که تصویر ما را به رویای یکدیگر هرگز نبرد،
از تماس دستهایی که از اول انگار در هم قفل نمی شد،
از هم آغوشی ای که هیچ یک از تن دیگری سیراب نمی شد،
.
محض رضای خدا تنهایم بگذار،
من را مثل آنچه تا امروز گذشته،به خاطراتت بسپار...
.
89.8.26
ماری

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

تو را سر می کشم

لبهای تو خواستنی ترند،از سیگار کام نمی گیرم،
از نگاه تو مستم و از ساقی جام نمی گیرم،
شب هم که نباشد در سیاهی دو چشمت آرام می گیرم،
به نوش دارو چه حاجت که به خنده ات جان می گیرم،
آغوشت را تنگ تر کن،من به رغبت در بازوانت اسیرم!
.
89.8.18
ماری

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

تو هجی کن مرا!

با تو هستم!تو که لبخند را مهمان لبهایم کرده ای و چشمانم را میزبان برق شادی،
دلم را از نو آفریده باشی انگار و خیالم را در گهواره ی کودکیهایم خوابانده باشی که اینطور آرامم گرفته...
.
با تو که خنده ات دلیل خنده ام شده و حضورت سبب دوباره "من" شدنم،
انگار که از نو زاده باشی مرا آن لحظه که زنگ صدایت نامم را هجی می کرد: م ا ر ی
.
89.8.9
ماری

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

دیر،دیر شد.

تو هنوز سراپا نازی و نیازمند ستایش و حیف که زبانم این روزها کوتاه است و دهانم حتی از آوردن نامت عاجز!
.
حیف که حتی نیازی به حضورت نیست،که در اطرافم جایی خالی نمانده تا لااقل جای خالی ات به چشمم بیاید.
.
حیف که نبودنت بی رنگ شده و زیبایی چشمانت عجیب کمرنگ و دنیایم به هزاران رنگ دیگر رنگارنگ گشته!
.
هوا باز سرد شده.نزدیک زمستان است و تن من اما گرم شده به آغوشی که از آنِ تو نیست!
روزهای گند نبودنت بالاخره گذشت و حیف که چند سال دیر،دیر شد...
لبخندی به تشکر نثارت می کنم که اگر تلخی زهر تو را نچشیده بودم،صدای قرچ و قروچ شیرینی این لحظه ها را زیر دندانهایم هرگز به این وضوح نمی شنیدم،هرگز!
.
89.8.7
ماری

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

گذرگاه

بدون سلام می آیی و بی خداحافظی می روی.
باورت شده که نسیمی؟
که باید بوزی و بلرزانی؟
که در هر گذرگاه،منزلی را به ویرانی بکشانی...
که دست بر هر بدنی بلغزانی و همین که آرامَش گرفت،سر بچرخانی،روی برگردانی...
.
آرامِ جانم،طوفانی در راه است.
از همان راهی که آمدی بازگرد.
فریب دنیای کوچک مرا نخور،
که اینبار ارمغانم برایت چیزی نخواهد بود جز ویرانی!
.
89.7.25
ماری

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

رهایی

عمری بر مزاری گریستیم که مدفونی نداشت،که جنازه ی از خاک بیرون مانده اش انگار عهد کرده بود تا جان در تن دارد،آنقدر بر مرگ آرزویش بگرید که فراموشش شود آنکه باید دفن می شده،خودِ خودش بوده!
.
ماهها چشم به راهی دوختیم که از اول بیراهه بود،که آنقدر به چشم صعب العبور آمده بود،که حواست جمع نمی شد تا بفهمی اصلاً انتهایی برایش هست؟
.
وای به روزی که تبر به دستت دهند تا با رغبت بتت را بشکنی!چشم بسته ام و ضربه اش می زنم...انگار که ریشه ی من است که از جا در می آید،انگار که تن من است که زیر تک تک ضربه ها خورد می شود،به یاد آن روزهایی که از من سوزانده می کوبمش،انگار که منم که جان می کنم،انگار که منم که پودر می شوم و...رهای رها،به هوا می روم!
.
89.7.23
ماری

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

سپید و سیاه

گاهی آرامم نمی گیرد.مثل تو،مثل همه ی آنهایی که زخمهای روی روحشان،روی روانشان،از جنس زخم من و زخم توست.
.
آرامم نمی گیرد.هنوز هم داغ می کنم به یادآوری روزهایی که گذشته اند و اما هنوز و پابرجا،اینجا و در ثانیه هایم ماندگارند و
کمی که آن روی منطقی ام را صیقل می دهم،فکر می کنم درد تو کمتر از من شاید نبوده و صبر تو اما بیشتر.
.
در آرمانشهر من،که هرگز تحقق نیافت،هیچ "تو"یی به هیچ "من"ی دروغ نمی گفت و هیچ "من"ی به شنیدن غیرواقعیت ها روزگارش نمی سوخت،لااقل چیزی فراتر از خاکستر از وجودش باقی می ماند و افسوس که جز خاکستر وجودم،تنها چیزی که باقی مانده،یادِ بدِ آن روزهای خوش است...
.
دلم را صیقل می دهم،گاهی برایت تنگ می شود،اما سایه ی سنگین تنهایی که آن روزها در بازی "چند نفره مان"،تو،او و شاید همه ی شما حکم کردید،زیر تاریکیش پنهانش می کند.
.
تنهایی ام را صیقل می دهم،نیازی نیست،واضح و درخشان در برابر چشمانت پیداست.کاش به غلط خیال کنم که روزی از تصورش لذت می بردی.
.
دست بر گلو می فشارم که خیال کنم این تنگی نفس نه از تکرار این افکار،که از فشار دستهای بی جانم است.
.
امروز به سادگی در یک کلام می گویم "سالها" گذشته،اما شاید تنها تو باشی که قبل از آغاز این "سالها" طعم لحظاتی را که مزه ی مرگ می دادند و خیانت را ته گلویت چشیده باشی...تنها تو!
.
89.7.15
ماری

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خنده موقوف

دنیای کوچک من از بس بزرگ بود و دنیای بزرگ تو از بس کوچک شده که هی به هم گره می خوریم و گره می خوریم و گره کور...
.
عذابم می دهد عطر گلاب های به جا مانده از گلستان خرابمان،که تا به مشامم می رسد انگار که آواری باشد از نو خراب شده بر سر من،
انگار که زهر نوشیده باشم،جرعه جرعه سر می کشمشان و لحظه لحظه یاد قدم به قدمی که با هم پیمودیم،قطره قطره اشکم را با چشم قورت می دهم و آوار فاصله ی این روزها هزار باره بر سرم خراب می شود و هرچه می کنم خنده ام نمی گیرد از بازی مضحک روزگار،
از دست پر قدرت غیب،
از سماجت حافظه ام که لحظه ای از یادت آرامم نمی گیرد،
از طنازِ تلخ نگاری که سناریوی زندگی ام را نگاشته،
حتی این روزها،به جان عزیزت،از خنده ی تو هم،
خنده ام نمی گیرد...
.
89.7.9
ماری

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ستودنی

عاشقانه هایم بوی نا گرفته اند،گرچه سعی کرده ام هر بار با قلمی نو بنویسم،بر کاغذی نو،با لبخندی که انگار تصنعی و تکراری نیست و اما،عذرم در همین حد موجه که چشمهای تو هنوز همان رنگست و نگاهت در طی گذشت این چند سال همانطور تازه و گیرا در خاطرم پیداست.
.
تقصیر از من نیست که گندمگونِ پوست تو پاییز و تابستان نمی شناسد،که رنگ موهای روشنت زیر آفتاب بی رمق زمستان هم خرمائیست.
.
تقصیر از من نیست که تا پلک می زنی،مژگانت روی هر پلک از عسلِ چشمهایت والس می رقصند و مدهوشم می کنند طوری که حتی نامم را هم از خاطرم برده اند به دفعات!
.
تقصیر از من نیست که در درگاه خداوند هم بین مقربین و محرومین تفاوت از زمین تا آسمان بوده!
.
فرشته ی مقرب خدا!پروردگار برای آفرینش تو چندین بار هنر خودش را ستوده!؟
.
89.6.3
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آرامِ جانم،بخند

سوزن به دست می گیرم و فلان و شقیقه را با رشته ی افکارم به هم کوک می زنم و با کمدین ها هرچه می کنم همراه نمی شوم و سر در یقه فرو برده یادم می افتد که با جُز من،تو هم این فیلم را دیده ای و بر خلاف حال خراب من،غش و غش و غش به تک تک صحنه هایش خندیده ای و اشک که از چشمم راه می گیرد،یاد اشک های راه گرفته از چشمت می افتم وقتی ریسه می رفتی!
دلم تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ تر...
.
هرچه چرخیدی و چرخاندی و چرخیدم به چرخت،باز هم برگشته ام انگار بر سرِ خانه ی اول.
آن روز اول کاش قلم پایم شکسته بود؟کاش زبانت لال...؟زبانم لال!تار مویی از سرت کم نشود بهترینم که لحظه ی بیماریت،مرگم آرزوست.
.
از دو روز سالها گذشته و دورِ گردون بر مراد ما نرفت.سرِ تو سلامت که سلام دوباره ات انگار محالم شده.
بخند که قهقهه ات از جان شیرین تر و از کیمیا نایاب تر است برایم...بخند تا جانی بماند در تنم،بخند.
.
89.7.1
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

چای خوش عطرِ حماقت

احمق که می شوم فکر می کنم چه ساده می توان دشوار را آسان کرد،
می توان لحظه ی دیدار را تکرار کرد.
.
احمق که می شوم،بی نیاز از معجزه می توانم به یکی از ده فنجان چای روزانه ام دعوتت کنم،
بی تعجب از احوالت بپرسم،
بی هیجان از روزمرگی ها بگویم و
عصر را به شب و شب را به صبح رسانیم.
.
احمق که می شوم فکر می کنم دستی از زور بر سرم نیست و
جبری بر سر راهمان هرگز نبوده و
یک پیمانه اضافه تر چای دم می کنم.
نزدیکِ ساعت آمدنت است.
.
89.6.25
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

تنها یک منحنی کافیست!

لبخند که می زنی،انگار فراموشم می شود روزهایی که بعید بود بگذرند و گذشتند،
.
ساعتهایی که بی من خندیدی و دو زانو،رو به در،به انتظارت نشستم،
.
راه های بی انتهایی که به دنبالت گشتم،
.
نعره هایی که از دلتنگی کشیدم،
.
چهره ی از یاد رفته ی خندانم که در هیچ آینه ای ندیدم،
.
کابوس تکراری تنهایی که بارها به ترسش از خواب پریدم،
.
انگار برای فراموشی تنها منحنی لبهایت کافیست،
انگار برای خاموشی،ماه هلهله می کند و
تنم از عطش تنت فریاد!
.
به یمن خنده ات این وصل مبارک باد!
.
89.6.24
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

معاشقه آزاد

نیاز به تکرار مکررات...شاید هست.
.
تکرار تو که خیالت به تقلیدی نادرست از عادتی ماهانه،روزانه قطره قطره ی خون تنم را می مکد و لخته لخته تف می کند که به گلبولی هم آغشته ی وجودم نماند دهانش.
.
خیالت از تو خام تر است و از تو رام تر.لااقل رَم نمی کند شبها که در آغوشش می کشم و تا صبح لمسش می کنم و به هوایش نفس می کشم.
گُر که می گیرم،صدای کولر آبی آرامم می کند.غریبی نکن،به معاشقه ی هر شب من و خیالت عادت کرده.
بو که می کشم اما،مشامم از تو خالیست.
.
چند بهار گذشته؟سرم سوت می کشد،بلبلی!آرامش می کنم:آبرو نگه دار.
.
بیزارم از هر قاصدی که وصلت را به دروغ نوید می دهد،
از هر صدایی که نامم را می خواند و از حنجره ی تو نیست،
از هر نامی که تو می خوانی و نام من نیست،
از هر آن اکسیری که به یادت عمر جاوید داده،
از مای بی من،
از فاصله ی بین تو...تا من...
.
89.6.20
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

قرمزِ بی نفس

جان که می کَند،نگاهش می کنم.
جان که می کندم چطور نگاهم می کردی؟
.
نفسش که بالا نمی آید،نفسی عمیق می کشم،مبادا از آهش نفسم بریده باشد.
صدای نفسهای عمیقت هنوز در گوشم هست...
.
جان کنده و نیمه جان به قطره ای آب،لب تر نگه داشته،
انگار که منِ نیمه جانم،زنده به ذرات جا مانده از خاطراتت.
.
صدایت باز هم در گوشم تکرار می شود،دیوارها به تقلید از تو نامم را می خوانند لابد!
من به هوس تَوهم صدایت تُنگش را بین زمین و هوا رها کردم،
تو مرا به هوس کدام صدا؟؟؟
.
89.6.9
ماری

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

سیرابم از سراب

شب سکوت کرده،من هم.نه به یادت،که به احترامش.
.
دهانم خشکیده،عطش بیداد می کند و در سرم صدایی فریاد که:با هر زهری می توان سیراب شد!اما لب که از عطش افتاد،در حسرت قطره قطره ی آب،ذره ذره جان خواهی سپرد.
.
تیک و تاک ساعت بر سرم می کوبد."او" را چون زهر سر کشیده ام.رو به پایانم،با لبهایی که هنوز هم تشنه اند.
.
28.5.89
ماری

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

نیم نامه

شُکر واجب که هیچ مادری نزائید آن نطفه ی هرگز بسته نشده ی آن اسپرمِ هرگز رد و بدل نشده ای را که نیمه ی گمشده ی ما بود!
.
شکر واجب که نیمه ای از ما نشد آن نیمی که نامش را نیمه ی خود گذاشتیم و دو بال چون فرشتگان بر پشتش پنداشتیم و روی قلب باطری خورِمان،به غلط نامش را نگاشتیم!
.
شکر واجب که نیمه بودم و نیمه ماندم و هرگز به تکامل نیمی نزادم که نیمه ای چون خودم را گریزان کند از وصل،
از شکل دادن به پازلی که تکه ای همیشه گم،ناقص می کند تصویر خنده اش را،
از آن شکل نگرفته ای که هر چه دوید،به سراب قطعه های گمشده اش نرسید،
از من!
.
89.5.10
ماری

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خدای شرمسار

معده ام می سوزد،سرم سنگین است و عضلات پشتم تیر می کشند.
دستهای عرق کرده ام را روی دامن تریکوی سفیدم خشک می کنم و گلوی خشک شده ام را به فرو دادن بزاق تازه می کنم.
.
عادتم شده تکرار این لحظه ها و اما هربار انگار که بار اول باشد،شوکه می شوم و در شوک ساعتها باقی می مانم،تا پیکی دستم دهند و دستی بر شانه ام گذارند و به یادم آورند که : این روزها هم رفتنیست.
.
معده ام می سوزد و خالیش می گذارم تا بیشتر آزارم دهد،که انگار آنطور که از خدایم آموخته ام،لایق دردم.
.
یاد روزهای به حسرت گذشته ام که می افتم،قهرم می گیرد از خالقی که بر من قهر گرفته.می بینمش که لا به لای ابرها بر تخت سلطنتش مثل همه ی عصرها لم داده و دست راست را با انگشتهای به هم چسبیده جلوی چشمش گرفته تا نبیند آنچه را که به ناحق بر من روا داشته!
دقیق می شوم...انگار تصویرش واضح تر می شود...فاصله ی بین انگشت سوم و سبابه اش را تشخیص می دهم...و کمی نزدیکتر...چشمهای نگرانش که از لای دو انگشتش خیره به من،پیداست.
.
مبهوت می مانم!از نگاهش می توان خواند که او هم نگران تمامی این دل نگرانی هاست!
.
89.4.18
ماری

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

ماه من

عزیزترینم،شبت خوش و خیالت آرام و خوابت شیرین که منِ دست به دامنِ خدا هنوز بیدارم.
.
زیباترینم،لحظه به لحظه وابسته تر از "دم" به درون می کِشمت و اگر مرگم ارمغان نبود،بدان که هرگز با "بازدمی" بیرونت نمی دادم!
.
خدای تو از رگ گردن به تو نزدیک تر؟...و تو از هفت آسمان از من دورتر،و من از خدایت به تو نزدیکترم!
.
بار دلتنگی از تمامی مسئولیت ها سنگین تر و فشار فضای خالی از وجودت از وزین ترین وزنه ها وزین تر و کاسه ی صبر من انگار که به مرحمتش روز به روز عمیق تر می شود که نای اعتراض هم ندارم!
.
ذکر عبادتم تکرار نامت شده...خدا را به رقابت گرفته ای؟
.
روشنی شبم تصویر روی ماهت شده...با ماه بر سر جنگ رفته ای!؟
.
روزهای سیاهم را روشنی بخش که خورشید آماده ی نزاع است...
.
دوباره دست بر گیسوانم بکش و باد را به سخره بگیر!
.
ماهِ من...زیباترین...
.
88.6.14
ماری

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

فلش بک

دنیای من خنده دار نیست،
بی تو بودنم خنده دار نیست،
لذت بخش نیست شیک شکلات سر کشیدن،به حرفهای بی ربطش مدام خندیدن،او را هر لحظه به شکل تو دیدن...خنده دار نیست.
.
عجیب نیست که با محبت است،رنگ چشمهای او نیز روشن است،شیرین می خندد و لب پائین می گزد به خنده هایم و اما،اینجا هیچ چیز خنده دار نیست.
.
زمان کند می گذرد.ثانیه شمار مثل پتک بر سرم می کوبد.به ساعت خیره می مانم.
-دیرت شده؟
می خندم و می دانم به نظر او هم حرفش خنده دار نیست!
.
در او می جویمت،انگار که در هوا هر لحظه و با هر دم می بویمت،
-چه هوا کثیف تره امروز!
نفسم عمیق تر می شود با حرص،که تو هم از همین هوا دم می گیری،که آغشته ی بازدم هایم شده است.
.
پک به ته سیگارم می زنم.باز هم بی هوا بوی فیلترش را در آوردم!به سرفه که می افتد،نخی دیگر آتش می زنم.کلافگیم را درمانی نیست.
.
هوا همان هواست،
میز همان میز،
نور همان نور،
خدا همان خدا و اما
تو در کنارم نیستی...
.
89.4.11
ماری

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

زیبای چشم گاوی

محبوب من!ای درشتی چشمهای سیاهم از تو،که بسکه به راهت خیره ماندم و نیامدی،به قدر چشمهای گاو گشاد ماند و درشت شد!
.
زیبای من!ای همه خطوط اطراف لبم ارمغان از تو،که بسکه در نبودت خندیدم تا چروک های جا مانده زیر پلکم،یادگار از بی خوابی های ناشی از بی تابی های لحظه های بی تو بودنم به چشم خلق الله نیاید،لب های کوچکم به خنده گشوده شد و گشاده ماند و چروک خورد!
.
آرام وجودم،لحظه به لحظه نامت بر زبانم جاریست که دردِ معده ی بی صاحب شده ام لحظه ای قرارم نمی دهد.چه خوب که ناله نفرین بر هر دوی ما بی اثر می ماند!
.
عشق ابدی من!از ازل با تو آغاز شدم و با تو ابدیتی خواهم ساخت که دست هیچ کفتاری حتی به جنازه ی عشق ما هم نرسد!
ذره ذره تنت را خواهم سوزاند و از خاکسترت بر پلک سرمه خواهم کشید تا چشمهای زیبایم از این هم زیباتر شوند!
.
می بینی؟آنکه سر حرفش هنوز هم ایستاده،منم،که از آغاز گفتم:تا پایان،روی دو چشم من جا داری ماهِ من!
.
89.4.9
ماری

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

ناز و نیاز

حضورت به بوی عطر می مانَد که تا بر تن می نشینی در مشام حس نمی شوی و همین که دور شدی،بوی ناخوب نبودت بینی را می سوزاند.
.
عطرم نبودی،عضوی از من شده بودی که نبودت وجودم را کشانده رو به نابودی.
.
گرچه نیستی و هنوز هستم،دل به دل خوش کردنها بستم،رو به یک چندصد راهی نشستم و هنوز هم نمی دانم تو از کدام راه می رسی تا همه ی نیازم را به نگاهی پُر از نازت خریدار کنم!
.
89.3.23
ماری

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

زرد کهربائی

نگو رویای محال است در آغوشت آرمیدن،دل در دستت سپردن،خواب چشمت را دیدن؛
.
نگو آن دوران گذشته،رنگ غالبست سیاهی،هر چه بد کنی تو با من،نعره ام نیست جز آهی؛
.
نگو که قصه تمام شد،یادی از من کن گاهی،خوابم از چشمم رفته،روزهایم رو به تباهی...
.
بدترین احساس دنیاست،این حس بی تکیه گاهی،مرا از کابوس رها کن،بتاب در شبم که تو ماهی...
.
89.3.12
ماری

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

به نام مادر

روزی نقشی از تصویر فرشتگان در خیال کشید،از مهرش بر پیکر او دمید،در رویا به آغوشش خزید،سر در گریبانش عطر او را به سینه کشید و او را از جنس عشق به نام "مادر" آفرید...
.
به نام مادر،به نام مهر،به نام عشق،به نام سرمنشا هستی،که گرچه کنارم نیستی،اما زنده ام به یادت،
به شیرینی خاطراتت،
به خیال آغوش گرمت،
صدای مخملی و نرمت،
به امید روز نبودم،برای آرامش دوباره ی وجودم،در کنار وجودت...
.
شهلای من،
رویای شیرین شبهای من،
فرشته ی زیبای من،
.
روزت مبارک...
.
89.3.12
ماری

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

این نیز بگذرد

نقابها خوش جنس شده اند!ضخیم شده اند انگار.
به هر چهره که خیره می مانی،خبر از سِر درون نیست،مگر چهره ام که از زیر هزاران لایه ی لبخند هم فریاد می زند فریادهای سرکوب شده ام را...مگر رنگ رخسارم که اسرار درونم را کف کوچه ریخته است انگار!
.
شعار می دهم،بلند بلند:دندان لق را باید کشید،پیش از آنکه عفونت تمام تنت را پر کند!...لبخندهای رضایت آمیزشان ارضایم نمی کند،هم روحم و هم جسمم سیراب شده اند از سراب شهوت که هرچه دویدیم نرسیدیم و آنچه می دیدیم اصلاً نبود!
.
تکرار روزهای سخت به مراتب زجرآورتر از تجربه ی جدید لحظه هایی هرچند تلختر شده است.
کاش خالق بودم تا اشتباه جدیدی خلق کنم و مرتکبش شوم.
کاش از ریسمان سیاه و سفید می ترسیدم،لااقل به حرمت درد جای دندانهای افعی،
لااقل به احترام زهری که ماههاست در رگهایم به جای خون،به جای نشانی از حیات،جاریست.
.
سخت ترین نوع مجازات است تبعید به گذشته،به دورانی که برای گذراندن لحظه لحظه ی آن مجبور به ترک آینده بودم و امروز مجبورم به ترک حال،تا صحنه به صحنه به خاطر آورم آنچه را که بر سرم آمد و دمم بر نیامد که لااقل آهی کشیده باشم از سر حسرت!
.
سخت ترین نوع مجازات است که از تو بخواهند آنچه باشی که روزگاری بودی و امروز توان لحظه ای بودنش را نداری؛بازی کردن نقشی که روزی از آنِ تو بود و امروز حتی جمله ای از وراجی های روزانه اش را به خاطر نداری!
.
سخت است دوباره به زندگی نگریستن،باز هم به میل دیگران زیستن،دائم به جای خنده گریستن...به غیبت مدعی حاضر و همیشه ناظر که سخت از گذراندن دوباره ی این دوران...سخت است.
.
89.3.2
ماری

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

منیژه

-پیر شی دختر جون،تو عروس کی هستی؟
.
-من؟عروس هیشکی!بگو دیگه چیا لازم داری برات بیارم؟
.
-خودم عروست می کنم،خب؟عروسیت میام برات عربی می رقصم،خب؟
(و با دهانش تق تق ضرب گرفت.)
.
نامش منیژه بود.کمتر از هفتاد سال سن نداشت.موهای لخت و سفیدش،سفیدی که از کثیفی به زردی می زد،از زیر چادرش پیدا بود.
.
-مادر جون،بازم بهت سر می زنم،هر روز اینجا می شینی؟
.
-مااااادر جان...مااااادر جان...چه قشنگ صدام کردی دختر،همیشه اینجام،خونه م تو کوچه ی بغل مسجد جامعِ،از سید بپرسی،جاشو نشونت می ده.
(هنوز با سق،ضرب آهنگ عربی شب عروسی من را می زد!)
.
تنها چیز قابل تعارفی که در ماشین داشتم،یک قوطی ماالشعیر بود.
.
-بازش کنم برات؟
.
-بلدم...تق صدا می ده!
.
می خندید و خیره ی خنده هایش مانده بودم.
.
-شب بر می گردم سراغت،خیالت راحت،زیر آفتاب واینستا،من زودی میام،باشه؟
.
هوا رو به تاریکی می رفت.مغازه ی "سید" را پیدا نمی کردم.از پیرمردی بومی پرسیدم:می دونین خونه ی منیژه کدومه؟
.
ابرو در هم کشید.
-چیکارش داری؟امروز بازم دخترش از دست مامورا در رفت.ما بازم شکایت می کنیم،باید که جمعشون کنن این فلان فلان شده ها رو.
.
سرگیجه گرفتم.بدون اینکه جویا باشم،پیرمرد گفتنی ها را طوطی وار گفت.
ته دلم می لرزید.
از پله های بغل مسجد جامع پائین رفتم.مسیرم پر بود از توت های له شده،حالت تهوعم را به بوی توت ها نسبت دادم،نباید چیزی مانع از رفتنم می شد.
پایین پله ها بالاخره سید را پیدا کردم.
.
-والله خانوم من چی بگم،یه عمری جون کندم تا برم زیارت خونه ی خدا،اگه دروغی از دهنم در بیاد،واویلا.
.
-من واسه تحقیق نیومدم مرد مومن،فقط بگو درِ خونه ش کدومه؟
.
با دست به ته کوچه اشاره کرد:در سبز رنگ.
.
صدا زدم:منیژه خانوم؟
صدای کُلفت زنی نشئه جوابم را داد:نیستش،سر کوچه ست،نیا تو!
.
گیج و مبهوت به اطرافم نگاه کردم،از تاریکی ته کوچه،سپیدی موهایش که به من نزدیک می شد پیدا بود.
صدای او هم مثل ظهر نبود،مثل صدای دختر نشئه اش شده بود.
پاهایم می لرزید.او هنوز هم با تق تق آهنگ عربی شب عروسی من سرخوش بود!
.
89.3.4
ماری

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

نیم ماهِ من !


مغزنویس های ماری بالاخره کتاب شد و ... "نیم ماه" چاپ شد !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

کار ما از نقض تو گذشته!

گاهی فکر می کنم از کجا نشات می گیرد؟حس مزخرفی که توانمندت می کند تا دیگری را بر خود ترجیح دهی،همان حس گندی که ناخودآگاه چنان سریع در وجودت ریشه می دواند،که ریشه ی وجودت را در چشم بر هم زدنی،می خشکاند.
.
گاهی فکر می کنم که به حق ظلم بر بندگانش روا داشته،که اگر عاشق اوست و معشوق ما بی خبران،در به دریهایمان نا به جا نیست،که شاید چشمهایش را بهار به بهار چنان گریاندیم که بهارمان هم زردتر از خزانِ برگریزان شده است این دوران...
.
وصل از که می جوییم؟که اگر او طبیب بود و چاره دان،دستمال خدایی به سر نمی بست و،فکری به حال تک ماندگی و درماندگی هایش می کرد.
.
می خندیم که خندیده باشیم.به چپ و به راست می رویم که دیده باشیم،که نگویند ندید و رفت،حسرت نخورند که ندید و مُرد!
.
چشمهایم نمی بارند.کویر گونه هایم سیراب شده اند انگار؛اگر شکوفه ای سبز شده بر چهره ام دیدید،به جای تعجب،نگاهی به رنگ رخسارتان در آینه بیاندازید،به یقین آنجا هم از این خبرها هست،که هست!
.
نفس می کشم تا نقض کنم یادت را که روزگاری فریاد زدم:نفسم تویی!سینه ام می گیرد،دَمم بالا نمی آید که بازدمی داشته باشد،به ده انگشت پا خیره می مانم و رویی برای باز هم سر بلند کردن ندارم.
.
کار ما از نقضِ تو گذشته...دَم من آنجایی آغاز می شود که پوست گردنم از بازدمهایت دوباره داغ شود و صدای نجوایت،گوشهایم را دگرباره شنوا کند...ماه من.
.
89.2.27
ماری

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

گرگم آرزوست...

گوشت تن آدمیزاد می خورند آدمیان،به سیخ و نیش می کشند عصب به عصب اعصاب تن همنوعشان را و سر ماه که شد،رقم به رقم چک می کنند،کلسترولشان،قندشان،فشار بالا و پایین کوفتشان را،مبادا که خش بردارد الماس چند صد قیراتی و کمیاب وجودشان.
.
بوی خون گرفته است فضای خالی بین بدن من،تا آغوش تو را.از بوی خون مشاممان پر است و اصراری نداریم به آغازی که دوباره نو کند ویرانه ی این بستر را...
.
من هم این روزها هار شده ام انگار،مثل تو.جای دندانهای تیزت هنوز هم تکه تکه های جگرم را می سوزاند و می سوزاند.
.
این روزها،چنگالهای تیز شده ام را بارها در گوشت تن فرو می کنم،تا ترک کنم عادت لمس نرمی دستانت را،تا عادت کنم به ترک حضور بی دغدغه ات در تک به تک لحظه ها،تا باور کنم جنگلی را که برای باز هم زیستن در آن باید بدرم تا دگرباره دریده نشود حرمت وجودم،باید که بالا بروم تا بالا نروند از جنازه ی سرِ پا ایستاده ام،مرده خواران.
.
این روزها باید برای مردن هم به اجبار زیست،
باید که درید گوشت بر تنِ دشمن و دوست،
در جنگل انسانهای هار،گرگم آرزوست...
.
پ.ن:تلفیقی از چندین جمله که این روزها درگیری ذهنی برای من ایجاد کردند.
.
89.2.14
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

باشد که نباشیم

آدمها تا زمانی هستند که دیده شوند،و آدمها تا زمانی که هستند،دیده نمی شوند.
.
بد رسمی را مرسوم کرده ایم بین خودمان.بین خودمان،و خدای خودمان.
.
یادش داده ایم که فاصله بیافریند تا "خداگونه" زیستن را تمرین کنیم.
یادش داده ایم جدایی بیافریند تا چون خودش "عاشق شدن" بیاموزیم.
.
به او فهماندیم منظور ما از خدایان زمینی،همان بندگانش هستند که به اندازه او از ما دورند و در یاد،از خود او به ما نزدیکتر.
.
از منش خدایان زمینی آموخت چگونه قهر کند بر بنده اش،تا دگر باره دست نیاز به نازش دراز شود.
.
در عجب ماند از اسراف بندگانش که با داشتن دو چشم،باز هم فقط قادرند آنچه را که از آنان دور است و بر آنان وصالش انگار که حرام و دست نیافتنی ببینند و برای رسیدن به آن دست نیافتنی ها،قدمهایشان را آنچنان محکم به سوی دوردست ها بردارند،که هر آنچه تا امروز برای داشتنش دویده و به آن رسیده اند را نادیده بگیرند و زیر پا خردشان کنند و نابود...
.
به آسانی فراموش شد و فراموش کردن را از ما آموخت.
همچون بندگانش چشم به دوردست ها دوخت و از ما گذشت...
.
89.1.25
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

شب با تو بودنم،خوش

حیف است در آرامش با تو بودن،خوابم ببرد.حیف است تو باشی و کنار من باشی و با من باشی و باز هم چشمهایم را ببندم.چشمهایم را بر این همه زیبایی ببندم و سیاهی پشت پلک هایم را بر دیده مهمان کنم و روزهای سیاه نبودنت را باز هم به خاطر آورم.
.
حیف است کنار من باشی و تو را نفس نکشم،عطر تنت را به ریه فرو نکنم و تا مرز بی نفسی،هوای بودنت را قورت ندهم.
.
حیف است تو باشی و لحظه ای دستانم از لمس تنت بایستند،از لمس سلول به سلول تنت بایستند و باد را به رقابت بگیرند برای پریشان تر کردن موهای دائم پریشانت.
.
حیف است در آغوشت باشم و جز صدای نفسهای تو صدایی بشنوم.حیف است حتی از این همه خوشبختی قهقهه ای سر دهم و صدای دم و بازدمت را بین قهقهه هایم گم کنم.
.
حیف است دستهای تو باشند و من بر زمین خدا سجده کنم.حیفم می آید به شکرانه ی بودنت به محراب بروم،دستهایت را بر پیشانیم قلاب کن تا حق را عبادت کرده باشم.
.
حیف است تو باشی و ثانیه ها بگذرند.حیفم می آید لحظه های بودنت یکی یکی کم شوند.
حیفم می آید روزی دنیا باشد و ما نباشیم و نه چشمم بر این زیبایی گشوده بماند و نه ریه ام از هوای تو پر باشد و نه دستم به لمس تنت بلغزد و نه گوشم آهنگ نفسهایت را بشنود و نه دستانت بر پیشانی من محراب گردند.
.
تمامی ساعت های دنیا را به من دهید تا بسوزانم!
.
کنار من بودنت جاوید،شب با تو بودنم خوش...
.
28.1.89
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

مرگ بر مرگ

خاطراتم ماههاست که خاک می خورند،مثل قاب آخرین عکس پنج نفره ی ما روی پیانوی گردگیری نشده ی گوشه اطاقم،مثل لکه های سیاه پاک نشده از روحم،ذهنم،دلم،مثل تصویر پاک نشده ی صورت کبودت از جلوی چشمم،شب آخر.
.
علفهای هرز وقیحانه قد علم کرده اند در باغچه ی سبز زندگی مان،باغچه ای که با دستهای ظریفت بنفشه های کوچک شادی را در آن می کاشتی،باغچه ای که هر لحظه عطرآگین بود از عطر یاس وجودت...باغچه ی آبادت را به دست کدام خانه خراب سپردی؟به امان کدام خدا رهایش کردی که چنین زرد و پژمرده گشته؟
.
دلم می لرزد.سینه ای طلب می کنم که بوی عطر تو را بدهد تا مثل روزگار کودکی،امنیت از دست رفته ام را با به مشام رساندن بوی Red Door به تن باز گردانم و،نیستی...
.
بالشم بوی عطر تو را نمی دهد و سرم را درش فرو می کنم...بالشم مثل آغوش تو گرم نیست و اما اشکهایم را فرو می خورد...بالشم با دست نوازش گریه ام را بند نمی آورد،که فقط صدایم را خفه تر می کند تا به گوش نامحرمان نرسانمش...
.
پوست می خراشم.پوست صورتم را هنوز هم به ناخن می خراشم.نیستی که بر گونه ام دست بلغزانی و امید به زنده بودنم دهی،نیستی و کسی برای من از فرداهای بهتر نمی گوید...انگار که فرداهای خوب هم با رفتن تو،مرده اند.
.
دلتنگیهایم را هیچ مُسکنی درمان نیست.
.
بگو با چشمهای منتظرم چه کنم؟بگو از کدام در می آیی تا جای قدمهایت را بوسه باران کنم؟
.
خواب من ارزانی تو باد...لااقل شب ها از فرشته ها جدا باش و به آنها بگو که تنها دخترت چشمش هفت سال است که به راهت خشک شده.بگو که تنها حسرتش تجربه ی دوباره ی آغوش تست.بگو که با بغض هم یاد گرفته چگونه بخندد تا مبادا فکر کنند هنوز طفلی 15 ساله است!بگو زنانگی هایت را کورکورانه تقلید و تکرار می کند تا شک کنند به این که تو در این خانه حضور نداری.
بگو که چون زورش نرسیده،دل تنگش و دل سنگ آدمیان را به دست خدایش سپرده.
.
بگو باد صبا بر صورت خدایش وزیده و باران بهار بر تن خدایش باریده و انگار چندین بهار است که خدای او خوابیده...
.
دل تنگی دارم مادر.
.
دلم ضعف می کند برای یک بار دیگر "ماری جان،ماری جان" گفتنت.
دلم غنچ می رود برای شیرین خندیدنت.
.
دل تنگی دارم مادر.
.
مرگ بر نبودنت،
مرگ بر من اگر دمی را بی یاد تو بازدم کنم،
مرگ بر مرگ...
.
پ.ن:23 فروردین،هفتمین سالگرد پر کشیدنش...
پ.ن:یاد بعضی لحظه ها،لحظه ای از یاد آدم نمی ره...لحظه ای از یاد آدم نمی ره...
.
89.1.23
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

زشت تر از خنده ی من

می پرسد : تو چرا همیشه می خندی؟
.
در دل خدا را شکر می کنم که نقابم اندازه ی صورتم است و نیازی به تعویض ندارد.
.
خونسرد پاسخش می دهم : تو اما همیشه تو فکری،لبت به خنده دیر باز می شه.
باید به زیبایی ها خندید.
همین بودن "تو" کنار "من" زیباست...لطفاً بخند!
.
و دلم را چیزی چنگ می زند که زیر لبخند تکراریم سوزشش را ماهرانه پنهان می کنم :
"من هم کنار تو نمی مانم!"
.
89.1.15
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

در عجبم!

در عجبم از خداوندی خدا،که بین این همه صدا،چطور گاهی صدای بنده ای را می شنود و دست یاری به سوی نیازش دراز می کند،
و گاهی از درون سکوتی بی انتها،صدای فریادهای طلب را نمی شنود!؟
.
در عجبم از خداوندی خدا،که چگونه به زیر سقف آسمان جمع آورده جماعتی را که دو به دو قادر به تحمل یکدیگر زیر سقف خانه هایشان نیستند!؟
.
در عجبم از خداوندی خدا،که گاهی حضور دارد،عریان تر از حقیقت،پررنگ تر از تمامی رنگها،و گاهی چنان پنهان می شود که از لا به لای ابرها هم چشمهایش پیدا نیست.
.
در عجبم از خداوندی خدا،برای خلق دنیایی که بسیار کوچک است در نظر بنده های در ظاهر بزرگش!و در ظاهر بزرگ است به چشم بنده های خرد و کوچکش.
.
در عجبم!
.
89.1.11
ماری

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

خواب و بیدار

شب از نیمه گذشته بود.

پوست تنش از رطوبت هوای شمال طبق معمول چسبناک شده بود و هوای گرم،کلافه ترش می کرد.

بارها پاها را از زیر ملحفه ی سفید رو اندازش بیرون گذاشت و باز سر جای اول برشان گرداند.

دست به سمت لیوان خالی بالای تخت دراز کرد و ناامید از باقی ماندن قطره ای آب ته لیوان،نیم خیز شد تا قبل از رفتن سراغ یخچال،پتوی "او" را روی تنش جابجا کند.

دستش را پس کشید،زیر پتو خالی بود!

هراسان از جای برخاست.خیره به جای خالیش،با دست از پشت آباژور را روشن کرد.این بار مطمئن تر شد."او" سر جایش نبود!

صدایش کرد،جوابی نشنید.بلند و بلندتر صدایش کرد و ... بازهم سکوت.

روبدوشامبرآبیش را از لبه ی صندلی قاپید و با تکرار زمزمه وار نامش،سراسیمه از در خارج شد.

تنها فکری که به ذهنش خطور می کرد این بود که "حتماً باز هم به سمت دریا رفته"

با گامهایی بلند و پاهای لرزان،مسافت نه چندان کوتاه تا ساحل را در کمتر از دقایقی پیمود.

هوا رو به روشنایی می رفت.

جای پاهای برهنه اش را روی شن های باران خورده تشخیص داد.

به آرامی نفسی تازه کرد و ... انگار که دوباره به خودش بیاید،باز هم به دنبال رد قدمها شروع کرد به دویدن.

به آب رسید.

از سرمای آب و شن هایی که بین انگشتهای پایش جا خوش کرده بودند چندشش می شد.

با چشم دنبال رد قدمهای بعدی می گشت.چشم تیز کرد.

جای پاهای "او" روی امواج هم حک شده بود انگار.

به دنبال رد پاها به دریا زد ...

...

خورشید نم نم از پشت ابرها سرک می کشید.هوا از گرگ و میش در آمده بود.

"او" با کش و قوس،خستگیهای خواب را از تن در می کرد انگار!

چشم که گشود،باز هم خود را در تخت دو نفره شان تنها دید.

لباسی بر تن کشید و سراسیمه از در خارج شد.

تنها فکری که به ذهنش خطور می کرد این بود که "تنها مسیری که شب ها با چشم بسته و در خواب پیدا می کند،ساحل است!"

آب دریا بالا آمده بود.

ماهیگیرها بالای سر صید روبدوشامبر به تنشان ایستاده بودند.

88.1.6

ماری

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

فصل خوب "ما" شدن

مثل ورجه وورجه ی ماهی قرمز شیطون توی تنگ بلور،لحظه ی تحویل سال،

مثل تپش قلب گنجشک کوچولو وقتی بار اول می خواد تو آسمون خدا بال بزنه،

مثل هیجان طفل هفت ساله ای صبح اول مهر،

مثل شوق در آغوش کشیدن نوزادی در آنِ تولد،

مثل شیطنت راه رفتن روی پارکت های براق خونه ای نو،

مثل عطش سر کشیدن فنجونی چای زیر بارش اولین برف زمستون،

مثل دلهره ی تجربه ی اولین بوسه،

در آغوشت می کشم

و زیباتر از هر آغاز،

آغازت می کنم به نام آغاز کننده ی تمامی هستی و نیستی،

فصل من،

فصل خوب "ما" شدن،

بهار...

89.1.1

ماری

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

خواب خدا

خسته بود.

پنجره ی بزرگ اطاق کوچکش مثل همیشه بسته بود.

خدا از پشت شیشه برایش دست تکان می داد گاهی و او،

درست در همان لحظه های نه چندان کوتاه،

با چشمانی باز و دلی لرزان،

انگار که در خواب بود...

خواب خدا را می دید که پدرانه نگاهش می کند و مهربانانه لبخند می زند.

برایش از پشت پنجره دست تکان می دهد و بوسه ای را بر سر انگشتانش سوار کرده و راهی گونه اش می سازد،

و او درست در همان لحظه از خواب می پرید،

اطاق خالی از خدا را می دید،

و مثل تمامی آن لحظه های تکراری،

پاها را در شکم جمع کرده،

سر بر زانو می گذاشت و زیر لب گله می کرد:

"پس خدای من کجاست؟؟"

88.8.30

ماری

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

لحظه های کشدار

می خندم.هی می خندم.هی بلند،بلند و بلندتر،می خندم!
هی چشمامو باز می کنم،هی می بندم.باز می کنم،می بندم و
مدام،یک روند،بی نفس،می خندم.
اشک از چشمام میاد!دیوار روبرو جلوی چشمم تار شده.
از بس ریسه می رم ،گونه هام از اشک پر شده و باز...می خندم!
غلت می زنی،بی حوصله نیگام می کنی،یه نخ "مارلبورو"ی فیلتر سفید روشن می کنی،بالشتو میاری بالاتر که بهش تکیه بدی،زیر لحاف جابجا می شی و ... پُک می زنی،بی نفس!
خوابت پریده انگار!
خنده ت گرفته انگار!
می خندی.هی بلند،بلند و بلندتر،می خندی!
هی با چشمای گشاد منو نیگا می کنی و ... می خندی!
اشک از چشمات میاد.حتماً عکس صورتم جلوی جفت چشمات تار شده.
از بس ریسه می ری،گونه هات از اشک پر شده و باز ... می خندی.
غلت می زنم،نگاهت رو سقف خشک می شه،پک آخر رو تا ریه ت جا داره فرو می دی.
صدای لرزونت عین روز اول تو اتاق می پیچه:
هنوزم باورم نمی شه که اینجایی!
88.12.24
ماری