معده ام می سوزد،سرم سنگین است و عضلات پشتم تیر می کشند.
دستهای عرق کرده ام را روی دامن تریکوی سفیدم خشک می کنم و گلوی خشک شده ام را به فرو دادن بزاق تازه می کنم.
.
عادتم شده تکرار این لحظه ها و اما هربار انگار که بار اول باشد،شوکه می شوم و در شوک ساعتها باقی می مانم،تا پیکی دستم دهند و دستی بر شانه ام گذارند و به یادم آورند که : این روزها هم رفتنیست.
.
معده ام می سوزد و خالیش می گذارم تا بیشتر آزارم دهد،که انگار آنطور که از خدایم آموخته ام،لایق دردم.
.
یاد روزهای به حسرت گذشته ام که می افتم،قهرم می گیرد از خالقی که بر من قهر گرفته.می بینمش که لا به لای ابرها بر تخت سلطنتش مثل همه ی عصرها لم داده و دست راست را با انگشتهای به هم چسبیده جلوی چشمش گرفته تا نبیند آنچه را که به ناحق بر من روا داشته!
دقیق می شوم...انگار تصویرش واضح تر می شود...فاصله ی بین انگشت سوم و سبابه اش را تشخیص می دهم...و کمی نزدیکتر...چشمهای نگرانش که از لای دو انگشتش خیره به من،پیداست.
.
مبهوت می مانم!از نگاهش می توان خواند که او هم نگران تمامی این دل نگرانی هاست!
.
89.4.18
ماری