۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

ستودنی

عاشقانه هایم بوی نا گرفته اند،گرچه سعی کرده ام هر بار با قلمی نو بنویسم،بر کاغذی نو،با لبخندی که انگار تصنعی و تکراری نیست و اما،عذرم در همین حد موجه که چشمهای تو هنوز همان رنگست و نگاهت در طی گذشت این چند سال همانطور تازه و گیرا در خاطرم پیداست.
.
تقصیر از من نیست که گندمگونِ پوست تو پاییز و تابستان نمی شناسد،که رنگ موهای روشنت زیر آفتاب بی رمق زمستان هم خرمائیست.
.
تقصیر از من نیست که تا پلک می زنی،مژگانت روی هر پلک از عسلِ چشمهایت والس می رقصند و مدهوشم می کنند طوری که حتی نامم را هم از خاطرم برده اند به دفعات!
.
تقصیر از من نیست که در درگاه خداوند هم بین مقربین و محرومین تفاوت از زمین تا آسمان بوده!
.
فرشته ی مقرب خدا!پروردگار برای آفرینش تو چندین بار هنر خودش را ستوده!؟
.
89.6.3
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آرامِ جانم،بخند

سوزن به دست می گیرم و فلان و شقیقه را با رشته ی افکارم به هم کوک می زنم و با کمدین ها هرچه می کنم همراه نمی شوم و سر در یقه فرو برده یادم می افتد که با جُز من،تو هم این فیلم را دیده ای و بر خلاف حال خراب من،غش و غش و غش به تک تک صحنه هایش خندیده ای و اشک که از چشمم راه می گیرد،یاد اشک های راه گرفته از چشمت می افتم وقتی ریسه می رفتی!
دلم تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ تر...
.
هرچه چرخیدی و چرخاندی و چرخیدم به چرخت،باز هم برگشته ام انگار بر سرِ خانه ی اول.
آن روز اول کاش قلم پایم شکسته بود؟کاش زبانت لال...؟زبانم لال!تار مویی از سرت کم نشود بهترینم که لحظه ی بیماریت،مرگم آرزوست.
.
از دو روز سالها گذشته و دورِ گردون بر مراد ما نرفت.سرِ تو سلامت که سلام دوباره ات انگار محالم شده.
بخند که قهقهه ات از جان شیرین تر و از کیمیا نایاب تر است برایم...بخند تا جانی بماند در تنم،بخند.
.
89.7.1
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

چای خوش عطرِ حماقت

احمق که می شوم فکر می کنم چه ساده می توان دشوار را آسان کرد،
می توان لحظه ی دیدار را تکرار کرد.
.
احمق که می شوم،بی نیاز از معجزه می توانم به یکی از ده فنجان چای روزانه ام دعوتت کنم،
بی تعجب از احوالت بپرسم،
بی هیجان از روزمرگی ها بگویم و
عصر را به شب و شب را به صبح رسانیم.
.
احمق که می شوم فکر می کنم دستی از زور بر سرم نیست و
جبری بر سر راهمان هرگز نبوده و
یک پیمانه اضافه تر چای دم می کنم.
نزدیکِ ساعت آمدنت است.
.
89.6.25
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

تنها یک منحنی کافیست!

لبخند که می زنی،انگار فراموشم می شود روزهایی که بعید بود بگذرند و گذشتند،
.
ساعتهایی که بی من خندیدی و دو زانو،رو به در،به انتظارت نشستم،
.
راه های بی انتهایی که به دنبالت گشتم،
.
نعره هایی که از دلتنگی کشیدم،
.
چهره ی از یاد رفته ی خندانم که در هیچ آینه ای ندیدم،
.
کابوس تکراری تنهایی که بارها به ترسش از خواب پریدم،
.
انگار برای فراموشی تنها منحنی لبهایت کافیست،
انگار برای خاموشی،ماه هلهله می کند و
تنم از عطش تنت فریاد!
.
به یمن خنده ات این وصل مبارک باد!
.
89.6.24
ماری

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

معاشقه آزاد

نیاز به تکرار مکررات...شاید هست.
.
تکرار تو که خیالت به تقلیدی نادرست از عادتی ماهانه،روزانه قطره قطره ی خون تنم را می مکد و لخته لخته تف می کند که به گلبولی هم آغشته ی وجودم نماند دهانش.
.
خیالت از تو خام تر است و از تو رام تر.لااقل رَم نمی کند شبها که در آغوشش می کشم و تا صبح لمسش می کنم و به هوایش نفس می کشم.
گُر که می گیرم،صدای کولر آبی آرامم می کند.غریبی نکن،به معاشقه ی هر شب من و خیالت عادت کرده.
بو که می کشم اما،مشامم از تو خالیست.
.
چند بهار گذشته؟سرم سوت می کشد،بلبلی!آرامش می کنم:آبرو نگه دار.
.
بیزارم از هر قاصدی که وصلت را به دروغ نوید می دهد،
از هر صدایی که نامم را می خواند و از حنجره ی تو نیست،
از هر نامی که تو می خوانی و نام من نیست،
از هر آن اکسیری که به یادت عمر جاوید داده،
از مای بی من،
از فاصله ی بین تو...تا من...
.
89.6.20
ماری