۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نیشتر

دست راست را که خودم دارم،تو که مدعی مردانگی هستی روحم را به ارگاسم برسان که تشنه است و خسته از دیدن سراب.
ستاره بودن و گاهی بودن و گاهی نبودن و به همه چشمک زدن و از زمینیان دل ربودن را که من هم بلدم!اگر دم از حمایت می زنی ماه باش و عمری فقط در شب های من بتاب.
حرف زدن را من از تو بهتر آموخته ام،بیا و به جای ادعای سخنوری یکبار با دهان بسته در مقابلم بنشین.فرصتی بده تا همانطور که خیره نگاهت می کنم نیشتری بر دمل چرکین دلم بزنم و به حرف بیایم،گرچه می دانم که شنیدن نامت از زبانم با هر لحنی برایت تکراریست...
.
89.11.9
ماری

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تگری!

گاهی آنقدر در دل و روده ام وول می خوری که تو را بالا می آورم،و چه بهتر...اینطور نوشیدن را بیشتر دوست دارم،هم وقتی معده ام از تو خالیست گیرائیش بیشتر است و هم وقتی تو به جای آنکه در من باشی و آنقدر غرق در من باشی که حالم را بهم بزنی،کنارم بنشینی و ساقی شوی و نوازشگر!
سرم دیگر گنجایش افکارم را ندارد و مغزم بلد نیست هیچ اسیدی ترشح کند لااقل محض هضم کردن فکرهای ریز و درشتم...کاش روزی یاد بگیرم با جمجمه ام استفراغ کنم.
.
89.11.2
ماری

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک

هرگز آنقدر بزرگ نبوده ام که راضی باشم کنار کسی جز من خوشبخت باشی،نامش را به تکرار با آواز بخوانی،دست بر موهایش بکشی،سرش را بر زانو بگذاری و مثل آنچه روزگاری سهم من بود،زندگی را به او ارزانی کنی.
هرگز آنقدر احمق نبوده ام که تصور کنم کسی جز من می تواند با رنگ خوشبختی بر دیوارهای زندگیت نقش بکشد و آنقدر خوش بکشد که فراموشش شود چهاردیواری خودش از هر رنگی جز خاکستری خالیست.
هرگز آنقدر خیال پرداز نبوده ام که در آغوش دیگری به تو فکر کنم و گردنش را بو بکشم . با چشمهای بسته،چشمهای نیمه باز تو را تصور کنم که مست نگاهم می کنی و به جنونم می کشانی...
هرگز آنقدر خوشبخت نبوده ام که خیال کنم در پس هر دلتنگی وصلی در راه است و دیداری غیر از خواب و با لبِ تشنه به هیچ رودی نرسیده ام مگر سراب.
هرگز آنقدر فارغ نبوده ام که لحظه ای یادت از خاطرم برود تا لااقل شبی را بی آنکه در کابوس دروغ بودن رویای وصل تو تا صبح جان بکنم سر کنم.
اما هرگز آنقدر ناامید نبوده ام که فراموش کنم خدایی هست در همین حوالی...گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک...
.
89.10.17
ماری

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تف به ذات پتروس

ما می گوییم "سائیدگی اعصاب"،شما "کهولت سن" صدایش کنید.شما اصلاً ما را "از اول هم بی اعصاب بودی" خطاب کنید.
ما می گوییم "نقص شعور"،شما "ذهن باز" لقبش دهید.شما دریدگی حرمت ها را "امروزی فکر کردن" تلقی کنید.
شما فسیل نباشید و متعهد نمانید،شما از نسل امروز باشید و 4 بال قرض کنید برای هرز پریدن،افکار سنتی ذهن پوسیده ی ما به شما چه مربوط؟
به شما چه مربوط که ما تنها گز می کنیم تا از گزندتان در امان باشیم و باز هم نیست انگشتی که پتروس وار به سمت تنهایی ما دراز نشود؟
به شما چه مربوط که چطور می توان با تنهایی سر کرد و چگونه می توان این حقیقت را هرچند تلخ باور کرد که آدم ها از یک قالب نیستند و هیچ کس با هیچ حجمی نبوده که بتواند حفره ی خالی به جا مانده از تن دیگری را پر کند؟
به شما چه مربوط که شنیدن انعکاس صدای خودت که نامش را می خوانی و بی جواب می مانی تلخ تر است یا طعم زهرماری اشکهای شورت یا یادآوری شیرینی لحظه های بی تکراری که رفته اند و تو ماندی و دهانی سرویس و خاطراتشان؟...آخ...خاطراتمان...
.
89.10.11
ماری