۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

کجاست گهواره ی من؟

سقف آسمان خلق شد که با اولین صدای خنده بر سر خراب شود.
گاهی با از دست دادن یک عزیز،گاهی به شنیدن کلامی خالی از مهر،گاهی به دیدن نگاهی که هرچه می جویی گرمایی که سابق بر این درش موج می زد را نمی یابی،گاهی به شنیدن نامی که از نام خودت بهتر از بر کرده ای،از زبانی نامحرم...
سقف آسمان من ابر ندارد،بر سرم باران رحمت نمی بارد،رعد دارد و دائم بر تنم فرود می آید و زخم می زند بر روی زخمهای کهنه ای که هنوز مرهمی برای درمانشان پیدا نکرده ام.
تنم می سوزد،خون می گریم و پناهی نیست،تکیه گاهی نیست.
آرامشم را می جویم،در پی نوازشهای از دست رفته ام مدتهاست که می پویم و اثری نیست که نیست.
"بابا خدا" پناهم ده،قرارم ده،تکیه گاهم باش،
برای یک شب هم که شده مادرم باش،آغوشت را گهواره ام کن،گونه ام را ببوس و به یاد کودکیهایم برایم زمزمه کن:
"پاشو پاشو کوچولو...از پنجره نگاه کن...با چشمای قشنگت...شب و روز و سیاه کن..."
لحافم را کنار بزن،دست بر موهایم بکش،بگذار رو به لبخند مهربانت چشم باز کنم و بیدار شوم و باور کنم آنچه تا به امروز دیده ام جز کابوس نبوده...
.
89.12.7
ماری

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

دل،می سوزد...

کسی تنم را در مشت گرفته و می فشارد،تاب فشار انگشتانش را دیگر ندارم،

سپیدی رخسارم به سیاهی می زند و سیاهی چشمانم رو به سفیدی می رود،

نه نفسی در گلو دارم و نه جانی در تن و نه مهری در دل...

جگرم می سوزد،مغزم تیر می کشد،کاش انگشتان لعنتی اش را کمی از خرخره ام جدا کند تا لااقل بتوانم ناله ای سر دهم.

دل،تنگ است،دل می سوزد،مهارش می کنم تا شرم کند و دیگر چشم به راه ندوزد.

شانه می لرزد،خبر از هق هق نیست،او هرگز نیامد اما دلش به هر کاری آمد...

کاش گرگ گله تنم را دریده بود،که تنها آنچه به چشم دیده بود بره ای بود که در کویری بی آب و علف،جا مانده از گله،بع بع کنان مهر می جویید،عشق طلب می کرد،نه لبش تشنه ی آب،که دلش سیر از سراب،با تن بی جان،زبان خشک و زبر بر تن گرم گرگ می کشید و با خیال مهرش آرام در آغوشش آرمید و به خودش که آمد سینه ای خالی از دل دید...

با چشمانش بر جای خالی مانده از تن گرگ تا عمر داشت بارید و اما خدا اشکهایش را هرگز ندید...

89.11.29

ماری

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

برزخ

من از اینکه نمی دانم این روزها در واقع خوابم یا بیدارم،بیزارم.
نمی فهمم که اگر بیداریست،چطور مردگان را می بینم که تن از خاک بر می آورند و با لبخندی به سمتم می آیند و همانطور که لاف دلتنگی می زنند،دستشان را از لای کفن های پوسیده شان به سمتم دراز می کنند تا در آغوشم بگیرند؟
نمی دانم دروغهای عطرآگینشان را باور کنم یا بوی تعفن خاطراتی را که مدتهاست در کنجی از زمین بایر ذهنم به خاک سپرده ام؟
و اگر رویاست چرا توان دیدن آنانکه بعد از گذر سالها هنوز رخت سیاهشان را از تن نکنده ام و سنگ قبرشان را روزی هزار بار با اشک چشم می شویم ندارم؟خوابشان را هم بر من حرام کرده اند؟
نمی دانم تا روزی که تن به خاک می سپارم هنوز برای کسی آنقدر عزیز مانده ام که از نبودم دستمالی بر چشمان خیسش بکشد و آهی از دل برآرد یا نه...
من هیچ چیز از این برزخی که به آن دچارم نمی دانم...
.
89.11.14
ماری