۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

خنده ام را سر جایش بگذارید

خنجری به من تعارف کرده اند و مدام زیر گوشم می خوانند:نوبت توست،بزن...


مبهوت مانده ام و کف دستهایم به سمتش باز است،


نزدیک می آید کسی،صورتش در تاریکی ناپیداست،فقط برق خنجر در چشمم فرو می رود و صدای وسوسه برانگیزش:محکم بزن...


چشم ها را می بندم،تاریکتر از تاریکی اطاق،چیزی شبیه به پرده ی سینما پشت پلکهایم پیدا می شود،


سرم را محکم برمی گردانم تا نبینم،گردنم با درد می چرخد،عضلاتم منقبض شده اند،قدرت چشم گشودن ندارم.


فیلم های قدیمی بر پرده ی پلکم در حال اکرانند!


صحنه به صحنه می گذرند،


یک "منِ" خندان،یک "او"ی حاضر،سایه هایی آشنا در اطراف ما،


سر برمی گردانم،پرده از تمام زوایا پیداست،


می خواهم چشم های بسته ام را باز هم ببندم تا نبینم،هرچه بیشتر پلک بر هم می فشارم تصویر واضح تر می شود،


دست بر گوشهایم می گذارم تا لااقل صدای ضبط شده ی خنده هایم را نشنوم،صدای نجواهای عاشقانه اش در گوشم بلندتر طنین انداز می شود.


فریاد می زنم:راه فرارم کجاست؟...منتظر جواب نمی مانم،


چشم باز می کنم،برق خنجر هنوز در برابر چشمانم پیداست،


با قدمی به مرد نزدیکتر می شوم،خنجرِ به من تعارف شده را از دستش می قاپم!


شوق انتقام پوستم را گرم کرده،


صدای نجواهای بی تکرارش،


صدای خنده های ناتمام آن روزهایم،


تیزی فلز سرد بر روی رگهایم،


فشار دستهایم،


خلاص...


.


90.2.1


ماری


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

مادر،خیره بر من مانده ای...

به سیاهی چشمانت زل می زنم،خیره بر من مانده ای،

شروع به حرف زدن می کنم،گاهی کودکانه منتظر اشتیاق نگاهت می شوم،خیره بر من مانده ای،

گاهی از شرم سر به زیر می اندازم و گوشم خریدار سرزنشهایت می شود،خیره بر من مانده ای،

گاهی صدایم اوج می گیرد،می خواهم طوری از آنچه بر من گذشته و تو نمی دانی برایت بگویم که خیال کنی در تک تک لحظه هایم حضور داشته ای،صدای اوج گرفته ام حتی دیوار را می لرزاند!خیره بر من مانده ای.

ساعت ها می گذرد و حرفهای من تمامی ندارند،بد نیست شبی را به یاد آن وقت ها تا صبح بیدار بمانیم و تو سرم را بر زانویت بگذاری و موهای لختم را آشفته کنی و من در آغوشت بی دغدغه نفس بکشم و شیشه ای از لاکهایت را سوا کنم و همینطور که گرم نصیحت کردنم شده ای ناخنهای مرتبت را قرمز کنم...

شیشه ی لاک در دستم خشک شده،خیره بر من مانده ای،

موهای گره خورده ام از پشت بسته شده،خیره بر من مانده ای،

تنم در عطش دست نوازشت مانده،خیره بر من مانده ای...

آهی از دلسردی می کشم،روی بر می گردانم،شاید دلت به رحم بیاید و کلامی به زبان آوری،خیره بر من مانده ای.

باز به سویت باز می گردم،

از روی قاب عکس در آغوشت می کشم،

بر چشمهای خیره بر من مانده ات هزار بار بوسه می زنم،باز هم خیره بر من مانده ای...

کاش هرگز مرا نمی زادی تا روزهای نبودنت را نبینم،

کاش وقتی خاک بی رحمانه پذیرای تنت می شد من را دوباره در رحِمت جای می دادی،

اصلاً کاش اشتباهی من را به جایت می خواباندند،

مادرم تو تا ابد با منی،مهر جاودانه ی منی،

نه هراسی برای از دست دادنت دارم و نه ترسی از نبودت که حضورت لحظه به لحظه در من جاریست،تا در تن من جانیست بدان که میان این جنگل پر هرج و مرج که لایق وجود تو نبود بچه آهویی داری که صبح تا چشم باز می کند رو به لبخند تو سلام می کند و شب ها پیش از بوسیدن تصویرت خواب به چشمش نمی آید.

تک به تک نفسهایم به فدای یک دمِ دوباره ات،روحت قرین آرامش،یادت باقی...

.

پ.ن:هشتمین سال پر کشیدنش... .

90.1.23

ماری