در دنیای بکارت های به باد رفته،صحبت به میان آوردن از پاکی ها خطاست.در دنیای اعتمادهای نابود شده،به زبان آوردن لفظ "امنیت" هجو است و در انتظار کوهی بودن برای تکیه کردن فقط فکریست با زمینه ی طنز!
در سلولی گرفتار شده ام که زبان هم بندیانم را نمی دانم،چهره ی آشنایی نمی بینم،نه نگاه گرمی و نه آغوشی،گویا حتی بلد نیستیم با یک زبان مشترک به هم لبخند بزنیم.
در سلولی به دام افتاده ام که انتهای راه پیشش همواره تنهائیست و راه پسش جز سردرگمی بین آنچه با ایمان به انسان بودنم نکرده ام و آنچه با ایمان به انسان نبودنها باید می کرده ام چیزی در بر ندارد.
دلم می سوزد.دلم تیر می کشد از انگشت اتهامی که به سوی پاکی های جان سالم به در برده ام از چنگال هوس دراز شده.دلم می گیرد از آخر و عاقبت های مثال زدنی که حال و روز ما شده.دلم می لرزد از چشمهایی که وجودم به نگاهشان گرفتار شده.
دلم،دستم،تنم،می لرزد و اما حال بد و وصف نشدنی این ساعت ها فقط به یک "جانم" صدا کردن تو می ارزد...
.
90.6.14
ماری