۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

کبک

آدمیزاد است دیگر،گاهی دلش می خواهد سرش را بین دو زانو گرفته و خیال کند که دیده نمی شود همانطور که نمی بیند،و بی صدا،خیلی بی صدا،سر جای خودش بمیرد...
.
90.9.6
ماریرنگ متن

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

زمستانِ کافه ی من،عطرِ "Zirh Ikon" ِ تو

خورشید چند ساعتی ست وسط آسمان لمیده،آفتاب 10 صبح بوی "Zirh Ikon" می دهد.پله های کافه را می شمارم و پائین می روم،صندلی لهستانی جلوی شومینه آماده است تا پذیرای تن خیس از برف و هنوز خواب آلودِ من باشد.شعله ی آتش بوی "Zirh Ikon" می دهد.بنا بر عادت هر روزِ من یک فنجان بزرگ چای روی میزم آماده است،با دستهای از سرما خشکیده ام دو طرف فنجان را می گیرم و بو می کشم،چای "Twinings" داخل فنجان هم بوی "Zirh Ikon" می دهد.سیگاری آتش می زنم و خیره به حلقه های دودش تصور می کنم اولین مشتری امروز کافه آشناست یا غریبه؟مرد است یا زن؟پیر است یا جوان؟غمگین است یا خوشحال؟...
یک پُک عمیق تر به "Marlboro Touch" می زنم،بوی "Zirh Ikon" مشامم را پر می کند...
در باز می شود،کسی پله های چوبی کافه را دو تا یکی می کند و به سمتم می آید،بوی عطرت تندتر از قبل روانم را به بازی می گیرد،هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم چطور ساعت 5 عصر شد.تو از راه می رسی و من محو تو می شوم،اصلاً من سراپا "تو" می شوم،بوی "Zirh Ikon" به لاله ی گوشم می چسبد،کاش می شد تمام ساعتهای دنیا را آن لحظه که مرا می بوسی در شومینه ی کافه ی کوچکم بسوزانم...
.
90.8.21
ماری

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

زندگی جز شنیدن صدای تو نیست...

نامم که با صدای تو خوانده می شود درد هر چه که هست از یادم می رود،اشک چشمانم می خشکد،جان تازه می گیرم،چگونه خندیدن را به خاطر می آورم،به خاطر می آورم برای چه زنده مانده ام.

"عزیزم" که خطابم می کنی می فهمم دنیا روی زیباتری هم دارد،گرچه تا امروز نقاب بر این رو کشیده بود،گرچه تا امروز مرا شایسته ی دیدن این رو ندانسته بود...

در آغوشم که می گیری لفظ "امنیت" معنا پیدا می کند،گردنت را که بو می کشم تجربه می کنم که چطور با حواس شش گانه می توان عاشق شد،سرم را که بر سینه ات می گذاری یاد می گیرم چطور از غم دنیا می توان فارغ شد،که چطور می توان بدون تن پوش سرمای آبان ماه را حس نکرد،که چطور می توان با ضربان قلب کسی جز "من" زندگی کرد...


90.8.12

ماری