۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

می خواهم ثبت شوم!

من از روزهای از راه نرسیده می هراسم،خداوندا زمان را نگه دار،حال من خوبِ خوب است،بگذار در تاریخ ثبت شوم.

بگذار در تاریخ ثبت شود که کسی سحر را از پس شب های تار دید،بگذار ثبت شود که دختری که چشمانش را از خیسی اشکهایش می شناختند بالاخره یک روز خندید،بگذار بندگانت باور کنند در پس هر سیاهی آنچه در راه است سپیدیست،بگذار بدانند خدایی که بار ها از او گفته ام دقیقاً کیست!

بگذار ثبت شوم تا بدانند تو هنوز بینایی،تو شنوایی،و تو آن مهربانترینی که به تنهایی بار غصه هایم را به دوش کشیدی،ناشکری هایم را انگار که هرگز ندیدی،در بدترین ثانیه ها به دادم رسیدی،در آغوشم کشیدی و به یادم آوردی که هنوز می توان بود،می توان از عشق سرود،می توان خندید،می توان دنیا را با چشمهای بی اشک زیباتر دید...

.

90.9.23

ماری