۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

می خواهم ثبت شوم!

من از روزهای از راه نرسیده می هراسم،خداوندا زمان را نگه دار،حال من خوبِ خوب است،بگذار در تاریخ ثبت شوم.

بگذار در تاریخ ثبت شود که کسی سحر را از پس شب های تار دید،بگذار ثبت شود که دختری که چشمانش را از خیسی اشکهایش می شناختند بالاخره یک روز خندید،بگذار بندگانت باور کنند در پس هر سیاهی آنچه در راه است سپیدیست،بگذار بدانند خدایی که بار ها از او گفته ام دقیقاً کیست!

بگذار ثبت شوم تا بدانند تو هنوز بینایی،تو شنوایی،و تو آن مهربانترینی که به تنهایی بار غصه هایم را به دوش کشیدی،ناشکری هایم را انگار که هرگز ندیدی،در بدترین ثانیه ها به دادم رسیدی،در آغوشم کشیدی و به یادم آوردی که هنوز می توان بود،می توان از عشق سرود،می توان خندید،می توان دنیا را با چشمهای بی اشک زیباتر دید...

.

90.9.23

ماری

۱ نظر:

شهرام بیطار گفت...

چند سال پیش که از یکی جدا شده بودم یه همچین چیزی نوشته بودم . فکر میکنم 10 سال پیش یا کمی بیشتر بود . شانسی اون روز توی کاغذهای قدیمیم پیداش کردم . برام خیلی عجیب بود که یه زمانی من هم به خدا اعتقاد داشتم و مثلاً باهاش درد دل میکردم . شاید اون موقع بهتر بودم شاید هم الان راحت ترم . نمیدونم دقیقاً ، چیزی که هست اینه که فعلاً درد دل حالت رو خوب میکنه ، پس بودنش هیچ ضرری برات نداره ، آرزو میکنم همیشه هر چی که برات خوبه و باعث آرامشت میشه برات پیش بیاد و همیشه اعتقاداتت باعث شادی و خوشبختیت بشن ، چه این وری و چه اون وری ، مهم اینه که خودت خوب باشی و به آرامش برسی



با درود و سپاس فراوان : شهرام