۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

گوشهای دوست داشتنی ناشنوا

من که دیوانه می شوم عقل همه ی آدمیان شکوفا می شود،همیشه همینطور بوده،نسبت عکس داریم با هم.

همه از دم می شوند یک دو پای بی خطا که نه دل دارد و نه هرگز مجنون بوده،و اگر دل به دل هر کدام دهید خواهد گفت که جز مسیر مستقیم منطق تا به حال هیچ راهی را نپیموده!
تا به ذوق دهان باز می کنم که گوشی ناشنوا به حرفهایم را به جمله ای نوازش دهم،صد انگشت اشاره از هر سمت به سویم دراز می شود:متوهمش نکن.
براق می شوم به سمتشان که:من دوستش می دارم!...قدمی به عقب بر می دارند و فریاد می زنند:متوحش نشو!!!
تا از جمعشان روی بر می گردانم می گویند:ما صلاحت را می خواستیم...

به جای باز کردن چاک دهانم،دری به خیابان پیدا می کنم،
آسفالت های بارانِ بهار خورده را با حظ وجب می کنم،
از پشت پنجره های خشک نگاهم می کنند:دخترک پاک خل شده.
دور می شوم و در نگاهشان حتماً آنقدرکوچکتر از قبلم که با چشمهای گشادشان چهار چرخی را می بینند که به جای آسفالت از روی تن من عبور می کند و بی آنکه منتظر شنیدن فریادی از من باشند آهِ کوتاهی می کشند و قطره ی اشک گوشه ی چشمانشان را به دستمالی می خشکانند و زیر لب می گویند:ناکام رفت.
کسی منِ کامیاب را نمی بیند که پاورچین به پشت شمشادهای حاشیه پناه می برم و می روم به سمت خانه ای آشنا،بی هراس از شنیدن حتی یک جمله ی دیگر خزعبلات،سرمست و سوت زنان،برای نوازش آن گوشهای دوست داشتنی ناشنوا...

.

90.2.18

ماری