۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

سال من فروردین ندارد

بعضی از روزها انگیزه هایم برای ماندن به صفر می رسند،همان روزهایی که فکر می کنم هیچ کار نیمه تمامی ندارم تا پایانش دهم،در واقع چون کاری را هرگز آغاز نکرده ام که در انتظار پایانش باشم.
فکر می کنم زمین جای خوبی برای ماندن نیست،اگر بود خدا در آسمان خدایی نمی کرد و فرشتگانش بر زمین پر می گشودند.
فکر می کنم بر خلاف دنیای کوچک آدمهای بزرگی که از آغاز دیده ام،دنیای بزرگ دیگر حتماً جای کوچکی برای من خواهد داشت،جای زیادی اشغال نخواهم کرد،گیرم چهل کیلو بار به آسمان اضافه شد،به زمین که نمی آید.در عوض مادرم را دگرباره خواهم بوسید،در عوض فرشتگان خدا را از نزدیک خواهم دید،بدون ترافیک به هر کجا که دلم خواست سوار بر بالشان پر خواهم کشید،مگر از آسمان چه کم می شود؟به زمین که نمی آید،می دانم بعد از آن دلم دیگر هرگز نخواهد گرفت،هر عصرانه با مادرم چای خواهم نوشید،هرگز تنها نخواهم بود،هرگز تنها نخواهم مُرد.

91.1.5
ماری

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

دغدغه

مهم نیست تا چه حد زیبا آفریده شده ام،درگیر آنم که تو مرا به چشم تا چه اندازه زیبا می بینی،
موهای از ته تراشیده ام را نمی توانی نوازش کنی،اما گاهی که دلتنگم سرم را می توانی در آغوش بگیری،
شانه های پهنی ندارم تا تکیه گاهت باشند،اما حمایت را در هر نگاهی که به سر تا پایت می اندازم می توانی ببینی،
تا زمانی که نفس می کشم نخواهم توانست قلبم را نشانت دهم که از مُشتم تا چه حد بزرگتر است،شاید به وسعت تمام دوست داشتنی ها،و یا بیشتر از آن به اندازه ی "دوستت دارم" هایی که نه از سر عادت گفته ام و...گاهی شنیده ای،گاهی به لحن کودکانه اش خندیده ای،و گاهی و گاهی و گاهی و...
مهم نیست که جثه ی کوچکی دارم،درگیر آنم که چطور به تک تک سلولهای بدنم یادآور شوم که هر کدام وظیفه ای دارند،که کار همه شان عشق ورزیدن نیست،که کار تمام اعضای تنم تو را بوئیدن نیست،که کار چشمهایم،دستهایم،تو را بوسیدن نیست.
مهم نیست که تا چه حد دغدغه دارم،درگیر آنم که بدانم تا قبل از تو چرا نفس می کشیدم،روحم از چه سیراب می شد،چشمهایم با چه تصویری جز چشمهای نقاشی شده ی تو خواب می شد،درگیر آنم...

90.12.27
ماری