tag:blogger.com,1999:blog-89469709509203056442024-03-05T16:54:35.024-08:00مغزنویس های ماریمخاطب خاص هرگز نداشته و نخواهد داشت.مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.comBlogger78125tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-43294143824004879512012-12-13T15:33:00.000-08:002012-12-13T15:35:37.791-08:00خیلی روزا<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">آدمیزاد است دیگر،در میان جمع تنهاست،در اتاقش تنهاست،پیچیده در آغوش یارش تنهاست،در میان تمام عاشقانه هایش تنهاست.</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">کسی خبر از حالش ندارد،کسی حتی نمی داند در لحظه به چه می اندیشد،پیش از خواب دغدغه اش چیست،اگر بغضی دارد که نمی شکند تقصیر از کیست.آدمیزاد است دیگر،هیچ کس از نگاه خود در هیچ جایگاهی مقصر نیست،همه آنچه را از هم می بینند که قابل رویت است،نه کسی خبر از پشت پرده ی نمایش لبخندها می گیرد و نه کسی شانه اش را برای تسلای بغض دیگری در طبق اخلاص می گذارد.</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">آدمیزاد است دیگر،کسی خبر از خواب های آشفته اش ندارد و چشمان سرخش را با دست نشان می دهند،</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">کسی خبر از دلتنگی هایش ندارد و هم آغوشیهایش را پیراهن عثمان می کنند،</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">کسی خبر از حالش ندارد و رنگ رخسارش را به قضاوت می کشانند.</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">آدمیزاد در میان همنوعانش تنهاست،در خانه ای که رنگ خانه ندارد تنهاست،در کنار یگانه یارش تنهاست،</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">باران می بارد و تنهاست،اشک می ریزد و تنهاست،آواز می خواند و تنهاست،می نویسد و تنهاست،می خندد و تنهاست و از تنهایی نای خوابیدن ندارد و ... تنهاست.</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">91.9.23</span></span><br />
<span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">ماری</span></span><br />
<!-- Begin WebGozar.com Counter code --><span style="font-size: large;"><span style="font-family: inherit;">
</span></span><script language="javascript" src="http://www.webgozar.ir/c.aspx?Code=1646801&t=counter" type="text/javascript"></script><noscript><a href="http://www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=1646801" target="_blank">آمار</a></noscript><!-- End WebGozar.com Counter code --></div>
مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-27469764892864216572012-10-13T13:41:00.001-07:002012-10-13T13:43:17.138-07:00دلتنگی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">هق هق وسط خیابان شریعتی،خواب ساعت دهِ شب زورکی،<br />چشم گشودن سر ساعت هفت صبح تنها روز تعطیل هفته،خیال کسی که باید کنارت می بوده و اما رفته،<br />بی اشتهایی برای کیک شکلاتی،ته دیگ دست نخورده ی گوشه ی بشقاب،یک بطری خالی شده ی شراب،غلت زدن های بی انتها به وقت خواب،<br />گلودرد گرفتن بدون سرماخوردگی،نداشتن برنامه های روتین و هفتگی،ندیدن سریال مورد علاقه ی همیشگی،ناتوانی برای به لب آوردن لبخندهای ساختگی،از سر دلتنگی...<br />91.7.14<br />ماری</span><!-- Begin WebGozar.com Counter code --><span style="font-size: large;">
</span><script language="javascript" src="http://www.webgozar.ir/c.aspx?Code=1646801&t=counter" type="text/javascript"></script><noscript><a href="http://www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=1646801" target="_blank">آمار</a></noscript><!-- End WebGozar.com Counter code --></div>
مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-51720626740877845382012-09-28T07:12:00.003-07:002012-09-28T07:28:38.195-07:00کابوس <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">دنباله روی قتل زنی شده ام که نیست و اما هنوز تمام زندگی من است.قتل اتفاق می افتد و قاتل را نمی جویم و بیدار هم نمی شوم تاااااا آفتاب لعنتی چشمم را بسوزاند.وسط تخت،خیس از عرق،صدایش می کنم و نامش به در و دیوار خانه اصابت می کند و باز می گردد تا گوشهایم را ناشنوا کند.</span><br />
<span style="font-size: large;">کتری برقی،چای کیسه ای،آخرین نخ سیگار از جعبه ای که حوالی دیروز عصر باز شده بود،آتش فندک آشپزخانه.دود جلوی چشمانم را می گیرد،هرچه بیشتر به تصاویری که در خواب دیده ام با پلک های بسته خیره می شوم،صورتها از نظرم بیشتر محو می شوند و من گنگ تر.آنقدر تصویرها زنده اند که برای اولین بار خدا را شکر می کنم که شب رفتنش خودم بالای سرش بودم وگرنه با این افکار حتماً باور می کردم قاتلی دارد هنوز همین حوالی می پلکد و وظیفه دارم تا با انزجاری که در این ده سال تنهایی در من جمع شده به بدترین حال ممکن قصاصش کنم.صبح یک روز تعطیل دیگر آغاز شده و برای هزارمین بار از خودم می پرسم برای چه هر هفته را به شوق پایانش آغاز می کنم؟</span><br />
<span style="font-size: large;">چند قطره آب جوش پاشیده روی دستم گوشم را به صدای جیغ کتری شنوا می کند.</span><br />
<span style="font-size: large;">تنم یخ زده،کولر خاموش است.گلدانهای به ردیف چیده شده در بالکن را آب می دهم،جان که نگرفته اند هیچ،خشک هم شده اند.به که بگویم که آب کافی نیست،حتی نور هم کافی نیست،هر گل برای نفس کشیدن نوازش باغبانی را می خواهد که به جنس دستانش عادت کرده.من را چه به باغبانی؟من را چه به نوازش گلهایی که درکی از دلایل حضورشان در این خانه ندارم؟</span><br />
<span style="font-size: large;">پاکت جدیدی باز می کنم،پک می زنم و می سوزد،</span><br />
<span style="font-size: large;">پک می زنم و دود تنهاییم را در آغوشش می گیرد،</span><br />
<span style="font-size: large;">پک می زنم و بخار از چای در نمی آید،</span><br />
<span style="font-size: large;">یخ کرده،</span><br />
<span style="font-size: large;">نبضش را می گیرم،مُرده.</span><br />
<span style="font-size: large;">"ها" می کنم،بخار از دهانم در نمی آید،</span><br />
<span style="font-size: large;">یخ کرده ام ...</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">91.7.7</span><br />
<span style="font-size: large;">ماری
</span><noscript><a href="http://www.webgozar.com/counter/stats.aspx?code=1646801" target="_blank">آمار</a></noscript><!-- End WebGozar.com Counter code --></div>
مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-2590788676240189082012-04-16T11:54:00.005-07:002012-04-16T12:28:25.118-07:00بهشت بدون تردید<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"><span style="font-weight: bold;">دنیا خالی خالیست،آدمها همه رفته اند،نه صدایی مانده و نه سکوتی و نه حضوری جز صدای تو،جز سکوتِ رضایتمندِ من،و جز حضور ما و خانه ای که عرضش به اندازه ی چهار قدم تو و طولش به اندازه ی هشت قدم من است،با دیوارهایی پر از پنجره،پنجره های قدی،از سقف تا به زمین،سقفی کوتاه،آشپزخانه ای که صدای قل قل کتری و بوق قهوه جوشش هر ساعت به هواست،و چهار دیواری که به رنگ آرزوهایمان با دست نقاشی شده اند.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">یک شومینه ی کوچک هیزم سوز و جلویش یک صندلی از آنها که رویش می نشینم و تابم می دهی،یک تلویزیون کوچک که روزی هر چند بار که خواستیم فیلم های دوست داشتنی و تکراری با آن می بینیم و یک کاناپه جلوی آن که نوبتی رویش دراز می کشیم و من همیشه سر نوبتم سرم را با آشپزخانه یا گردگیری گرم می کنم تا تو بیشتر لَم داده باشی.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">یک قفسه ی کوچک که چند جلد کتاب بیشتر درش جا نشده و سه جلد از همانها هم حافظ است،یک گلدان شمعدانی که روی بالکن جا خوش کرده و چشم امیدش به توست تا سیرابش کنی،می داند از منِ محوِ تو شده هیچ توقعی نیست،که خودم هم گاهی فراموشم می شود جرعه ای آب بنوشم!</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">تلفن نداریم،چون کسی در این کره ی خاکی باقی نمانده جز من و تو،و ما هم مسیری را برای تنها پیمودن انتخاب نمی کنیم تا نیازی به تماس باقی بماند.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">یک پیانوی دیواری روبروی شومینه،تو از داستانهای پائیز می نوازی و من از رویاهایی که امروز محقق شده اند می نویسم و به آدمها فکر می کنم و نمی دانم آنکه به بهشت رفته آنان بوده اند و یا مائیم!</span><br style="font-weight: bold;"><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">91.1.28</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">ماری</span><br style="font-weight: bold;"></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-67937064447274927902012-03-24T10:24:00.002-07:002012-03-24T10:35:08.299-07:00سال من فروردین ندارد<span style="font-size:130%;"><span style="font-weight: bold;">بعضی از روزها انگیزه هایم برای ماندن به صفر می رسند،همان روزهایی که فکر می کنم هیچ کار نیمه تمامی ندارم تا پایانش دهم،در واقع چون کاری را هرگز آغاز نکرده ام که در انتظار پایانش باشم.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">فکر می کنم زمین جای خوبی برای ماندن نیست،اگر بود خدا در آسمان خدایی نمی کرد و فرشتگانش بر زمین پر می گشودند.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">فکر می کنم بر خلاف دنیای کوچک آدمهای بزرگی که از آغاز دیده ام،دنیای بزرگ دیگر حتماً جای کوچکی برای من خواهد داشت،جای زیادی اشغال نخواهم کرد،گیرم چهل کیلو بار به آسمان اضافه شد،به زمین که نمی آید.در عوض مادرم را دگرباره خواهم بوسید،در عوض فرشتگان خدا را از نزدیک خواهم دید،بدون ترافیک به هر کجا که دلم خواست سوار بر بالشان پر خواهم کشید،مگر از آسمان چه کم می شود؟به زمین که نمی آید،می دانم بعد از آن دلم دیگر هرگز نخواهد گرفت،هر عصرانه با مادرم چای خواهم نوشید،هرگز تنها نخواهم بود،هرگز تنها نخواهم مُرد.</span><br style="font-weight: bold;"><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">91.1.5</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">ماری</span><br style="font-weight: bold;"></span>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-59882330998483412512012-03-17T15:28:00.005-07:002012-03-17T16:35:43.647-07:00دغدغه<div style="text-align: right; font-weight: bold;"><span style="font-size:130%;">مهم نیست تا چه حد زیبا آفریده شده ام،درگیر آنم که تو مرا به چشم تا چه اندازه زیبا می بینی،<br />موهای از ته تراشیده ام را نمی توانی نوازش کنی،اما گاهی که دلتنگم سرم را می توانی در آغوش بگیری،<br />شانه های پهنی ندارم تا تکیه گاهت باشند،اما حمایت را در هر نگاهی که به سر تا پایت می اندازم می توانی ببینی،<br />تا زمانی که نفس می کشم نخواهم توانست قلبم را نشانت دهم که از مُشتم تا چه حد بزرگتر است،شاید به وسعت تمام دوست داشتنی ها،و یا بیشتر از آن به اندازه ی "دوستت دارم" هایی که نه از سر عادت گفته ام و...گاهی شنیده ای،گاهی به لحن کودکانه اش خندیده ای،و گاهی و گاهی و گاهی و...<br />مهم نیست که جثه ی کوچکی دارم،درگیر آنم که چطور به تک تک سلولهای بدنم یادآور شوم که هر کدام وظیفه ای دارند،که کار همه شان عشق ورزیدن نیست،که کار تمام اعضای تنم تو را بوئیدن نیست،که کار چشمهایم،دستهایم،تو را بوسیدن نیست.<br />مهم نیست که تا چه حد دغدغه دارم،درگیر آنم که بدانم تا قبل از تو چرا نفس می کشیدم،روحم از چه سیراب می شد،چشمهایم با چه تصویری جز چشمهای نقاشی شده ی تو خواب می شد،درگیر آنم...<br /><br />90.12.27<br />ماری<br /></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-11146563382864504262012-01-24T11:57:00.000-08:002012-01-24T12:04:26.731-08:00جنونِ لیلی<div style="text-align: right;"><span style="font-size:130%;"><span style="font-weight: bold;">دم از عقل می زنی؟لیلی ها همه مجنون شده اند،نمی بینی؟دلتنگی بهانه نمی خواهد،کافیست کمی پای درد دلِ لیلی بنشینی.</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">کافیست کمی دنیای نا زیبا را از چشمان او ببینی،بپرسی زردی رنگ رخسارت از چیست؟بپرسی مجنونی که چنین به جنونت کشانده کیست؟کافیست سرش را کمی در آغوش بگیری،از فرط دلتنگی هایش شاید دلت خواست حتی بمیری!</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">کافیست لحظه ای جای این مجنون باشی،کافیست کمی مثل او دل خون باشی،تا بفهمی گریه های بی اشک چه بر سر چشمانش آورده،تا بدانی دنیا چطور دلش را به درد آورده،تا بفهمی درد لیلی بی درمان نیست،درمانش جز نوازشی از مجنون با دل و جان نیست...</span><br style="font-weight: bold;"><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">90.11.4</span><br style="font-weight: bold;"><span style="font-weight: bold;">ماری</span></span><noscript style="font-weight: bold;"></noscript></div><!-- End WebGozar.com Counter code -->مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-12570164677916424392011-12-14T11:38:00.000-08:002011-12-14T11:48:12.540-08:00می خواهم ثبت شوم!<div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>من از روزهای از راه نرسیده می هراسم،خداوندا زمان را نگه دار،حال من خوبِ خوب است،بگذار در تاریخ ثبت شوم.</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>بگذار در تاریخ ثبت شود که کسی سحر را از پس شب های تار دید،بگذار ثبت شود که دختری که چشمانش را از خیسی اشکهایش می شناختند بالاخره یک روز خندید،بگذار بندگانت باور کنند در پس هر سیاهی آنچه در راه است سپیدیست،بگذار بدانند خدایی که بار ها از او گفته ام دقیقاً کیست!</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>بگذار ثبت شوم تا بدانند تو هنوز بینایی،تو شنوایی،و تو آن مهربانترینی که به تنهایی بار غصه هایم را به دوش کشیدی،ناشکری هایم را انگار که هرگز ندیدی،در بدترین ثانیه ها به دادم رسیدی،در آغوشم کشیدی و به یادم آوردی که هنوز می توان بود،می توان از عشق سرود،می توان خندید،می توان دنیا را با چشمهای بی اشک زیباتر دید...</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>.</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>90.9.23</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>ماری</strong></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-29869473579459913262011-11-27T15:29:00.000-08:002011-11-27T15:33:15.807-08:00کبک<div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>آدمیزاد است دیگر،گاهی دلش می خواهد سرش را بین دو زانو گرفته و خیال کند که دیده نمی شود همانطور که نمی بیند،و بی صدا،خیلی بی صدا،سر جای خودش بمیرد...<br />.<br />90.9.6<br />ماری<img class="gl_color_fg" border="0" alt="رنگ متن" src="http://www.blogger.com/img/blank.gif" /></strong></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-44278148049627617012011-11-12T08:41:00.000-08:002011-11-12T09:12:01.767-08:00زمستانِ کافه ی من،عطرِ "Zirh Ikon" ِ تو<DIV align=right><FONT size=4>خورشید چند ساعتی ست وسط آسمان لمیده،آفتاب 10 صبح بوی "Zirh Ikon" می دهد.پله های کافه را می شمارم و پائین می روم،صندلی لهستانی جلوی شومینه آماده است تا پذیرای تن خیس از برف و هنوز خواب آلودِ من باشد.شعله ی آتش بوی "Zirh Ikon" می دهد.بنا بر عادت هر روزِ من یک فنجان بزرگ چای روی میزم آماده است،با دستهای از سرما خشکیده ام دو طرف فنجان را می گیرم و بو می کشم،چای "Twinings" داخل فنجان هم بوی "Zirh Ikon" می دهد.سیگاری آتش می زنم و خیره به حلقه های دودش تصور می کنم اولین مشتری امروز کافه آشناست یا غریبه؟مرد است یا زن؟پیر است یا جوان؟غمگین است یا خوشحال؟...<br />یک پُک عمیق تر به "Marlboro Touch" می زنم،بوی "Zirh Ikon" مشامم را پر می کند...<br />در باز می شود،کسی پله های چوبی کافه را دو تا یکی می کند و به سمتم می آید،بوی عطرت تندتر از قبل روانم را به بازی می گیرد،هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم چطور ساعت 5 عصر شد.تو از راه می رسی و من محو تو می شوم،اصلاً من سراپا "تو" می شوم،بوی "Zirh Ikon" به لاله ی گوشم می چسبد،کاش می شد تمام ساعتهای دنیا را آن لحظه که مرا می بوسی در شومینه ی کافه ی کوچکم بسوزانم...<br />.<br />90.8.21<br />ماری</FONT></DIV>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-10462363826234282492011-11-03T04:39:00.000-07:002011-11-03T04:51:05.552-07:00زندگی جز شنیدن صدای تو نیست...<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">نامم که با صدای تو خوانده می شود درد هر چه که هست از یادم می رود،اشک چشمانم می خشکد،جان تازه می گیرم،چگونه خندیدن را به خاطر می آورم،به خاطر می آورم برای چه زنده مانده ام.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">"عزیزم" که خطابم می کنی می فهمم دنیا روی زیباتری هم دارد،گرچه تا امروز نقاب بر این رو کشیده بود،گرچه تا امروز مرا شایسته ی دیدن این رو ندانسته بود...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در آغوشم که می گیری لفظ "امنیت" معنا پیدا می کند،گردنت را که بو می کشم تجربه می کنم که چطور با حواس شش گانه می توان عاشق شد،سرم را که بر سینه ات می گذاری یاد می گیرم چطور از غم دنیا می توان فارغ شد،که چطور می توان بدون تن پوش سرمای آبان ماه را حس نکرد،که چطور می توان با ضربان قلب کسی جز "من" زندگی کرد...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.8.12</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-61620491786523895782011-10-29T16:04:00.000-07:002011-10-30T14:12:11.574-07:00زنده تر می مانم<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">آسمان قطرات بارانش را بر شیشه ی اتاقم می کوبد،حرفهای تلخ تو پتکی را بر سرم،من سرم را بر دیوار...نه...پدرم آن طرف دیوار در خواب است.</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ساعتهایی که با تو و از تو حرف می زنم مثل برق،مثل باد می گذرند و همین که صدایت را به دست خواب می سپاری عقربه در سر جایش می ایستد،و ضربان قلب من انگار،و سایه ام روی دیوار،که با دهن کجی می گوید:صبح شده و من هنوز ایستاده ام،بیدارِ بیدار!</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">تنِ لُختم،موهای از ته بریده ی لَختم،منِ بی خواب را می کشانم به سوی تختم و هرچه می گردم از ظرافت های دخترانه ام چیزی به چشم نمی بینم.انگار زنی شده ام در آستانه ی میانسالی،که لحظه به لحظه ی عمرش را صرف نگارش خط به خط خاطرات روزگار از دست رفته کرده و امروز آنقدر از آن روزگار دور است که حتی تاریخشان را به سال و ماه هم به خاطر نمی آورد.زنی که آنچه از دیروز برایش به جا مانده مشتی عکس های تا خورده و سررسیدهای تاریخ گذشته است و برگه های چرک نویسی که اگر به حرمت اشکهای چکیده برشان نبود حتماً تا این لحظه میهمان سطل زباله ی اتاقش شده بودند.</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">جلوی آینه دستی بر تَرَک لبهایم می کشم،با بزاقم خیسشان می کنم،نگاهم به ابروهای پرپشتم خیره می ماند.هنوز باید هر روز تمیزشان کنم،هنوز گونه هایم از سائیدن دستهایت بر تنم سرخ می شود،هنوز گوشهایم از شنیدن صدایت داغ می شود،هنوز و هر روز به تعداد دفعاتی که نامت را صدا می کنم عاشق می شوم...</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">حس آدم میانسالی را دارم که با این هنوزها انگار بیست سال او را در زندگی به عقب بازگردانده اند،جوان می شوم،زنده تر می مانم...<br /><br />90.8.8<br />ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-76137330726806775052011-10-21T14:50:00.000-07:002011-10-21T15:02:25.656-07:00عقربه ها!شما را به جان مادرتان...<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">خوشی که از حد می گذرد دوست داری در دَم جان بسپاری!نه رغبتی به یادآوری گذشته ای که امروز جلوی چشمهایت رنگ باخته را داری و نه شوقی برای تجربه ی فردایی که نمی دانی رنگی از شادیهای امروزت در بر خواهد داشت یا نه.</span><br /></strong></div><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>دَم را هر چقدر هم که غنیمت شماری،همین که خبر از بازدم های بعدش نداری،تنت می لرزد،و دلت آرام نمی گیرد،و دوست داری عقربه های ساعت را به آنکه می پرستند قسمشان دهی تا انقدر عجولانه از پی هم ندوند،لحظه های تو را بی مهابا هدر ندهند،نگذارند روزگار تا فردایی پیش برود که شاید مثل امروز نباشد،نگذارند عرق هیجان این روزها بر پیشانیت خشک شود.</strong></span></div><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>دوست داری در این کامیابی جان بسپاری،چون طاقت مرگ تدریجی در روزهایی که شبیه به امروز نیستند را،دیگر،واقعاً،نداری.<br /></strong></span></div><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>90.7.29</strong></span></div><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>ماری</strong></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-65418758772072849232011-10-01T14:55:00.000-07:002011-10-02T03:36:21.861-07:00جامِ چشمِ تو<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">من و شراب خواریهای بی شمار،من و می خوارگی جام پشت جام،من و سیگارهای خاموشِ نیمه تمام،منِ در کنار تو از کف داده دل و جان...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">منِ مست از خماری چشمان تو،منِ چون پیچکی تنیده به اندام تو،من و سرِ منگم بر بازوان تو،منِ تشنه به بوئیدن عطر جان تو...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">تو و چشمان مست و گربه ای،تو که به اندازه ی کودکی پاک و ساده ای،تو و اشتیاقت به آغوش من،تو که از سرم برده نگاهت هوشِ من...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ما و پائیز و رگبارهای بی شمار،ما که "ما" شدنمان دهن کجی خورشیدیست به این شبهای تار،ما و خدایی که به رویمان می خندد،خدایی که خنده اش در به روی سیاهی های روزگار من می بندد...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.7.9</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-80647546118569432902011-09-24T14:11:00.000-07:002011-09-24T14:23:09.882-07:00دنیای فاحشه<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در دنیای بکارت های به باد رفته،صحبت به میان آوردن از پاکی ها خطاست.در دنیای اعتمادهای نابود شده،به زبان آوردن لفظ "امنیت" هجو است و در انتظار کوهی بودن برای تکیه کردن فقط فکریست با زمینه ی طنز!</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در سلولی گرفتار شده ام که زبان هم بندیانم را نمی دانم،چهره ی آشنایی نمی بینم،نه نگاه گرمی و نه آغوشی،گویا حتی بلد نیستیم با یک زبان مشترک به هم لبخند بزنیم.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در سلولی به دام افتاده ام که انتهای راه پیشش همواره تنهائیست و راه پسش جز سردرگمی بین آنچه با ایمان به انسان بودنم نکرده ام و آنچه با ایمان به انسان نبودنها باید می کرده ام چیزی در بر ندارد.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">دلم می سوزد.دلم تیر می کشد از انگشت اتهامی که به سوی پاکی های جان سالم به در برده ام از چنگال هوس دراز شده.دلم می گیرد از آخر و عاقبت های مثال زدنی که حال و روز ما شده.دلم می لرزد از چشمهایی که وجودم به نگاهشان گرفتار شده.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">دلم،دستم،تنم،می لرزد و اما حال بد و وصف نشدنی این ساعت ها فقط به یک "جانم" صدا کردن تو می ارزد...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.6.14</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-52275542057821759372011-09-22T03:05:00.002-07:002011-09-22T03:23:41.797-07:00دو بال بر پشت آهو<div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>شبهای من آفتابی اند،روزگارم سخت نیست،عصرهای شهریور را دوست می دارم،بارانهای بی وقت تابستان را،هوای نیمه ابری پائیز را،برف هنوز از راه نرسیده ی زمستان را،شکوفه های جوانه نزده ی بهار را،دوست می دارم.<br />روزهای فرد را دوست می دارم.انگار که اصلاً هفته های من سه روز بیشتر ندارند.کافه های حوالی خیابان نیاوران را،قهوه های نیمه خورده مان را،ته سیگارهای یک شکلمان را،همه آغشته به رد ماتیک من،همه کام گرفته از لبهای باریک تو،همه را و همه را دوست می دارم.<br />ساعت پنج بعد از ظهر را دوست می دارم.سایه ی افتاده بر صورت از صبح تراشیده ی تو را به خاطرم می آورد،آن هنگامی که با لبخندی گوشزد می کنی که امروز را هم به خاطر من صورتت را اصلاح کرده ای.<br />خنده های بی دغدغه مان را دوست می دارم.نوازش های بی وقفه مان را،شوق بوسه های پنهانی مان را،شیطنت های سر باز کرده ام در امنیت آغوش مردانه ات که شوق کودکی های از دست رفته ام را به من بازگردانده دوست می دارم.<br />این روزها حال بچه آهویی را دارم که هر صبح به شوق هم پروازی با شاهینی چشم باز می کند که در آسمان خالی زندگیش به پرواز در آمده.همان آهویی که بعد از خلاصی از جنگل سیاه افکارش،دوباره به زندگی روی آورده...<br />.<br />90.6.29<br />ماری</strong></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-14541314868867451682011-09-09T10:43:00.000-07:002011-09-09T10:56:38.484-07:00دل کوک<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بر سر انگشتان کشيده ات بوسه مي زنم،گرچه لبهاي کوچکم مانند کلاويه هاي سياه و سفيد بلد نيستند هنرمندانه با ضرب آهنگ پاهايت زير دستاننت بلغزند و برقصند.</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در گوشت نجوا مي کنم،گرچه صداي گرفته ام با سرفه هاي گاه و بي گاه هيچ نتي را در گوش تو تداعي نمي کند و به هوست نمي اندازد که از "دو" تا "سي" حتي نيم خط بر دفتر پنج خطت افزون کني.</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ساز دلم را عجيب کوک کرده اي و نياز به تجديدش اگر نيست،به تمديدش اما هر لحظه هست.انگار هر ثانيه فراموشم مي شود که گفته اي دوستم مي داري،انگار نياز به تکرار مکررات دارم،انگار که با هر بار شنيدنش از نو زاده مي شوم،از ازل آفريده مي شوم و تا ابد جاودان مي مانم.</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">پناه بر خالق از "شين" هاي شش نقطه ات،امان از "جانم" هاي کش دارت،فغان از لحظه هايي که خواب تو را از من مي ربايد...مهربانم،مرا در کنار تو عمري دوباره شايد!</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.6.17</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماري</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-17888117690950601182011-08-22T03:30:00.000-07:002011-08-22T03:42:41.785-07:00بودنِ من،بودنِ من نیست.<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">چشمانم تار می بینند.نه ریملِ ریخته بر چشمی دارم،نه مژه ای فرو رفته در چشم و نه اشک حلقه زده ای.شاید عینک خوشبینیهایم را گم کرده ام.
<br />معده ام می سوزد.نه خالی اش گذاشته ام،نه اسیدی بیش از آنچه باید ترشح کرده،نه چیزی روحِ راکدِ مرا به هیجان آورده.شاید غصه ات برش سنگینی می کند،که دیگر به هیچ زور و ضربی هضم نمی شود.
<br />سرم بر گردنم انگار که اضافیست.نه الکل نوشیده ام،نه مخدری به جان فرو برده ام.شاید جمجمه ام دیگر نای تحمل فشار یادت را ندارد.
<br />تنم سست شده.بی خواب نیستم و اما بی تابم.با هر غلتی که در جا می زنم،نه از تخت،که ترس از پرت شدن از قله ی آمالم تنم را به لرزه می اندازد.
<br />نیاید روزی که امیدم را از دست بدهم،
<br />بر نیاید دَمم اگر از مهر خدا دلسرد شده باشم،
<br />نباشم اگر بی هدف فردا را امروز و امروز را دیروز کنم،
<br />نباشم اگر روزی آرزوهایم را کسی جز من جلوی چشمهایم زندگی کند...نباشم...
<br />
<br />90.5.31
<br />ماری </span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-83451242062265831562011-08-09T13:00:00.000-07:002011-08-09T13:27:32.392-07:00خدا،تنها "ایبوپروفنِ" دردهای دل من<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">صبح روزی تعطیل،بعد از یک هفته کار و انتظار برای خوابی عمیق لااقل از شب تا ظهر هفتمین روز هفته،با سوزش معده چشم باز می کنم.آفتاب تازه در آسمان پیدایش شده و از گوشه ی پرده ی کلفت و کنار رفته به اتاقم سرک می کشد.صدای خواب فضای خانه را پر کرده.</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بر خودم لعنت می فرستم:آدم نمی شی،بدون سحری پدرت در میاد،کووووو تا 14-13 ساعت دیگه که افطار شه...</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">غلتی می زنم،درد معده خواب از سرم پرانده،خودم بر سرِ منِ مظلوم واقع شده دست نوازشی می کشم:اشکالی نداره،سعی کن بخوابی،خوب می شه...</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">و دوباره شروع به غلت زدن می کنم.هرچه می خواهم بی فایده بودن غلتهایم را انکار کنم،بی فایده است.از جا بلند می شوم،دلم پیچی می زند و پاهایم سست می شوند و سطح قسمتی از پوست بدنم گرم...خنده ام می گیرد،چند روز زودتر از موعد به مرخصی فرستاده شده ام!</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">چند دقیقه بعد همانطور که چای کیسه ای را درون فنجان بزرگم بالا و پائین می کنم و به لبه ی پریده ی فنجان خیره مانده ام فکر می کنم:محال است خدایی که حواسش به سوزش معده ی من هست و در کمتر از لحظه ای کاری می کند که بدون احساس شرم بتوانم زبان روزه ام را به خوردن و نوشیدن باز کنم،حواسش به سوزش های دلم در لحظه هایی که فکر می کنم تنها مانده ام نباشد...</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.5.18</span></strong></div>
<br />
<br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-22645846934850058552011-07-27T10:54:00.000-07:002011-07-27T11:05:38.807-07:00قاعده ی بی قاعدگی<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">گاهی تفاوتی ندارد اینکه قاعده باشی،نزدیک به قاعدگی باشی،یا نباشی،و نزدیکش هم نباشی.بدترین اتفاق اینست که در نبودنت و نزدیک نبودنش هم آنطور که می بایست باشی نباشی،و وقتی عاملی نیست تا بی حوصلگی هایت را،خستگیهایت را،اخم هایت را و بغض هایت را به گردنش بیاندازی شروع قسمت تلخ ماجراست.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">از همان سه هفته ای در ماه حرف می زنم که هیچ مرگت نیست،اما مرگت هست و نمی دانی از کجاست.دردت هست و نه از دردِ دل،که از دردِ "دل".</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">در دنیایی که قاعده ی زندگی بر پایه ی بی قاعدگیهاست،در دنیایی که دل گرفتن ها به چند ساعت در روز و چند روز در ماه ختم نمی شوند،فاتحه ی لبخند را باید خواند،</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">نعره ها را خفه باید کرد،</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بغض ها را باید بلعید و فقط به گفتن جمله ای اکتفا کرد:خوبم.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">از هر زبانی که شنیدید،بدون ادامه ی بحث باورش کنید.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">.<img class="gl_color_fg" border="0" alt="رنگ متن" src="http://www.blogger.com/img/blank.gif" /></span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.5.5</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-74904170690135621112011-07-19T11:55:00.000-07:002011-07-19T12:05:02.107-07:00روزی،آرامش<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">هرگاه آدمیزادی را دیدم که از آدمیزاد می نالید،هوس جنگل و کوه و بیابان به سر داشت،هوس زندگی با هر جنبنده ای که با بیش از دو پا قدم بر می دارد،قدرت تکلم ندارد،چنگ می زند،حمله می کند،وحشیانه تن می درد و اما دل نمی شکند،در دل قهقه ای سر می دادم و بر بلاهتش تا جان داشتم می خندیدم!</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">اما در آن هر از گاه ها،هرگز چنین روزی را نمی دیدم که می خواهم دلم را با دو دست محکم بگیرم و بر سینه بفشارم،سر به جنگل و کوه و بیابان گذارم،تن به چنگ خرس سپارم،گوشت بدنم را به زیر دندانهای شیر بسایم،اما دست هیچ دو پایی به تکه تکه های جا مانده از دلم،روحم،تنم،نرسد.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">شاید آرامش من به دور از انسانها روزی از راه برسد...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.4.28</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-85492748155994825352011-07-09T23:33:00.000-07:002011-07-11T12:27:49.664-07:00چند خط به یاد زندگی<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">نه جای خواب من تخت های دو نفره ایست که فنرهایشان از خواب رهگذرهای بسیار به جیرجیر افتاده اند،<br />نه جایگه امن من آغوش مردانیست که ادعای تقدسشان بوی تعفن عطرهای مختلف زنانه ی به جا مانده بر تنشان را مشمئز کننده تر می کند،<br />نه مَرکب من ماشین های تک سرنشینی ست که روکش صندلی شاگردشان بسکه رنگ به رنگ آدم دیده،نخ نما شده،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">و نه سایه ی آرامش من زیر سقف اتاقهاییست که از آنِ هیچ هتلی نبوده اند و اما از آمد و شد مسافرانِ بسیار دیوارهایشان رو به ریزش است...</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><span style="font-size:100%;"></span><br /><strong>جای خواب من گهواره ام،</strong></span></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">تنها آغوش امن آغوش مادرم،</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">مَرکب من کالسکه ای که عروسکهایم را در آن گِردِ تنم چیده اند،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><br /><strong><span style="font-size:130%;">و سایه ی امن من زیر سقف خانه ی پدریست...</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">افسوس که به یاد گهواره و آغوش و مادر و کالسکه ام امروز تنها می توان گریست...<br /></span></strong></div><br /><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.4.19</span></strong></div><br /><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-54309063879160289452011-06-26T06:54:00.000-07:002011-06-26T07:18:39.190-07:00لعنتی خواب از سرم پرانده<p align="right"><strong><span style="font-size:130%;">شب از نیمه گذشته.<br />به لطف پیشرفت تکنولوژی سالهاست که بوی کولر آبی به مشام نمی رسد اما صدای نخراشیده ی کولر گازی به خوبی می آید که مدام در سر و مغز خودش می کوبد.تلفنم زنگ می خورد.هنوز در توهم آن شبِ خوبی که بعد از سالها ممکن است تو هم "هوایی" شوی و یادم کنی موقع خواب "سایلنت" ش نمی کنم.<br />مست و پریشان از خواب می پرم.هنوز از زیاده روی چند پیک آخر سر درد دارم.صدای آن طرف خط بی مقدمه می رود سر اصل مطلب:"عزیزم،فقط گوش کن" و می نوازد...و می خواند...</span></strong></p><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">آهنگ بسیار آشناست و قدیمی،بسیار آشنا،بسیار آشنا و لعنت به انتخابش،بسیار آشنا...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">به شنیدن صدای خوش این مهمان ناخوانده ی نیمه شبم از پشت تلفن عادت ندارم،گرچه هزاران بار شنیدمش و گرچه که در هر نوبت شنیدن هزار بار با آوردنِ ناخودآگاهِ جمله ای بر زبان ستودمش.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">می نوازد و چیزی در دلم چنگ می اندازد،</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">می خواند و بغض می کنم...خفه می شوم...ساکت می مانم...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">انگار بطری دیگری در حلقومم خالی کرده باشند،سر درد از خاطرم می رود و مست تر می شوم و مست تر...</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">به خودم که می آیم می فهمم برای بار دوم است که می پرسد:"خوابت برده؟"</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بغضم را هرچه می بلعم فرو نمی رود.صدایم را ته گلو می اندازم تا بم تر شود:"تو فوق العاده ای"<br />صدای غرور از چهار وجه خنده ی نصف و نیمه اش بیرون می زند،غرور از سر اینکه شنیدنش را به خوابم ترجیح داده ام و لابد آنقدر بر من تاثیر گذاشته که صدایم اینطور به لرزه افتاده!</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">می بوسدم و ابراز امیدواری می کند که تا صبح خوابهای شیرینی که لابد او هم در همه شان نقشی دارد ببینم و ... گوشی را قطع می کنم.</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">لعنتی خواب از سرم پرانده،</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">لعنتی تصویر چشمهایت را جلوی چشمهایم کشانده...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.4.6</span></strong></div><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div><br /><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-44858681303118642722011-05-08T09:57:00.000-07:002011-05-08T10:27:30.237-07:00گوشهای دوست داشتنی ناشنوا<div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>من که دیوانه می شوم عقل همه ی آدمیان شکوفا می شود،همیشه همینطور بوده،نسبت عکس داریم با هم.</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>همه از دم می شوند یک دو پای بی خطا که نه دل دارد و نه هرگز مجنون بوده،و اگر دل به دل هر کدام دهید خواهد گفت که جز مسیر مستقیم منطق تا به حال هیچ راهی را نپیموده!<br />تا به ذوق دهان باز می کنم که گوشی ناشنوا به حرفهایم را به جمله ای نوازش دهم،صد انگشت اشاره از هر سمت به سویم دراز می شود:متوهمش نکن.<br />براق می شوم به سمتشان که:من دوستش می دارم!...قدمی به عقب بر می دارند و فریاد می زنند:متوحش نشو!!!<br />تا از جمعشان روی بر می گردانم می گویند:ما صلاحت را می خواستیم...</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>به جای باز کردن چاک دهانم،دری به خیابان پیدا می کنم،<br />آسفالت های بارانِ بهار خورده را با حظ وجب می کنم،<br />از پشت پنجره های خشک نگاهم می کنند:دخترک پاک خل شده.<br />دور می شوم و در نگاهشان حتماً آنقدرکوچکتر از قبلم که با چشمهای گشادشان چهار چرخی را می بینند که به جای آسفالت از روی تن من عبور می کند و بی آنکه منتظر شنیدن فریادی از من باشند آهِ کوتاهی می کشند و قطره ی اشک گوشه ی چشمانشان را به دستمالی می خشکانند و زیر لب می گویند:ناکام رفت.<br />کسی منِ کامیاب را نمی بیند که پاورچین به پشت شمشادهای حاشیه پناه می برم و می روم به سمت خانه ای آشنا،بی هراس از شنیدن حتی یک جمله ی دیگر خزعبلات،سرمست و سوت زنان،برای نوازش آن گوشهای دوست داشتنی ناشنوا...</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;color:#ffccff;"><strong>.</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>90.2.18</strong></span></div><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>ماری<br /></strong></span></div><br /><br /><br /><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-8946970950920305644.post-38811806268310650652011-04-21T13:55:00.000-07:002011-04-21T14:15:36.084-07:00خنده ام را سر جایش بگذارید<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">خنجری به من تعارف کرده اند و مدام زیر گوشم می خوانند:نوبت توست،بزن...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">مبهوت مانده ام و کف دستهایم به سمتش باز است،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">نزدیک می آید کسی،صورتش در تاریکی ناپیداست،فقط برق خنجر در چشمم فرو می رود و صدای وسوسه برانگیزش:محکم بزن...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">چشم ها را می بندم،تاریکتر از تاریکی اطاق،چیزی شبیه به پرده ی سینما پشت پلکهایم پیدا می شود،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">سرم را محکم برمی گردانم تا نبینم،گردنم با درد می چرخد،عضلاتم منقبض شده اند،قدرت چشم گشودن ندارم.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">فیلم های قدیمی بر پرده ی پلکم در حال اکرانند!</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">صحنه به صحنه می گذرند،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">یک "منِ" خندان،یک "او"ی حاضر،سایه هایی آشنا در اطراف ما،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">سر برمی گردانم،پرده از تمام زوایا پیداست،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">می خواهم چشم های بسته ام را باز هم ببندم تا نبینم،هرچه بیشتر پلک بر هم می فشارم تصویر واضح تر می شود،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">دست بر گوشهایم می گذارم تا لااقل صدای ضبط شده ی خنده هایم را نشنوم،صدای نجواهای عاشقانه اش در گوشم بلندتر طنین انداز می شود.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">فریاد می زنم:راه فرارم کجاست؟...منتظر جواب نمی مانم،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">چشم باز می کنم،برق خنجر هنوز در برابر چشمانم پیداست،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">با قدمی به مرد نزدیکتر می شوم،خنجرِ به من تعارف شده را از دستش می قاپم!</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">شوق انتقام پوستم را گرم کرده،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">صدای نجواهای بی تکرارش،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">صدای خنده های ناتمام آن روزهایم،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">تیزی فلز سرد بر روی رگهایم،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">فشار دستهایم،</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">خلاص...</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;color:#ffccff;">.</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">90.2.1</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ماری</span></strong></div><br /><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div>مارال ایمانی تبارhttp://www.blogger.com/profile/15882573135250082250noreply@blogger.com1