۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

بودنِ من،بودنِ من نیست.

چشمانم تار می بینند.نه ریملِ ریخته بر چشمی دارم،نه مژه ای فرو رفته در چشم و نه اشک حلقه زده ای.شاید عینک خوشبینیهایم را گم کرده ام.
معده ام می سوزد.نه خالی اش گذاشته ام،نه اسیدی بیش از آنچه باید ترشح کرده،نه چیزی روحِ راکدِ مرا به هیجان آورده.شاید غصه ات برش سنگینی می کند،که دیگر به هیچ زور و ضربی هضم نمی شود.
سرم بر گردنم انگار که اضافیست.نه الکل نوشیده ام،نه مخدری به جان فرو برده ام.شاید جمجمه ام دیگر نای تحمل فشار یادت را ندارد.
تنم سست شده.بی خواب نیستم و اما بی تابم.با هر غلتی که در جا می زنم،نه از تخت،که ترس از پرت شدن از قله ی آمالم تنم را به لرزه می اندازد.
نیاید روزی که امیدم را از دست بدهم،
بر نیاید دَمم اگر از مهر خدا دلسرد شده باشم،
نباشم اگر بی هدف فردا را امروز و امروز را دیروز کنم،
نباشم اگر روزی آرزوهایم را کسی جز من جلوی چشمهایم زندگی کند...نباشم...

90.5.31
ماری

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

خدا،تنها "ایبوپروفنِ" دردهای دل من

صبح روزی تعطیل،بعد از یک هفته کار و انتظار برای خوابی عمیق لااقل از شب تا ظهر هفتمین روز هفته،با سوزش معده چشم باز می کنم.آفتاب تازه در آسمان پیدایش شده و از گوشه ی پرده ی کلفت و کنار رفته به اتاقم سرک می کشد.صدای خواب فضای خانه را پر کرده.


بر خودم لعنت می فرستم:آدم نمی شی،بدون سحری پدرت در میاد،کووووو تا 14-13 ساعت دیگه که افطار شه...


غلتی می زنم،درد معده خواب از سرم پرانده،خودم بر سرِ منِ مظلوم واقع شده دست نوازشی می کشم:اشکالی نداره،سعی کن بخوابی،خوب می شه...


و دوباره شروع به غلت زدن می کنم.هرچه می خواهم بی فایده بودن غلتهایم را انکار کنم،بی فایده است.از جا بلند می شوم،دلم پیچی می زند و پاهایم سست می شوند و سطح قسمتی از پوست بدنم گرم...خنده ام می گیرد،چند روز زودتر از موعد به مرخصی فرستاده شده ام!


چند دقیقه بعد همانطور که چای کیسه ای را درون فنجان بزرگم بالا و پائین می کنم و به لبه ی پریده ی فنجان خیره مانده ام فکر می کنم:محال است خدایی که حواسش به سوزش معده ی من هست و در کمتر از لحظه ای کاری می کند که بدون احساس شرم بتوانم زبان روزه ام را به خوردن و نوشیدن باز کنم،حواسش به سوزش های دلم در لحظه هایی که فکر می کنم تنها مانده ام نباشد...


90.5.18


ماری