۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

دیر،دیر شد.

تو هنوز سراپا نازی و نیازمند ستایش و حیف که زبانم این روزها کوتاه است و دهانم حتی از آوردن نامت عاجز!
.
حیف که حتی نیازی به حضورت نیست،که در اطرافم جایی خالی نمانده تا لااقل جای خالی ات به چشمم بیاید.
.
حیف که نبودنت بی رنگ شده و زیبایی چشمانت عجیب کمرنگ و دنیایم به هزاران رنگ دیگر رنگارنگ گشته!
.
هوا باز سرد شده.نزدیک زمستان است و تن من اما گرم شده به آغوشی که از آنِ تو نیست!
روزهای گند نبودنت بالاخره گذشت و حیف که چند سال دیر،دیر شد...
لبخندی به تشکر نثارت می کنم که اگر تلخی زهر تو را نچشیده بودم،صدای قرچ و قروچ شیرینی این لحظه ها را زیر دندانهایم هرگز به این وضوح نمی شنیدم،هرگز!
.
89.8.7
ماری

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

گذرگاه

بدون سلام می آیی و بی خداحافظی می روی.
باورت شده که نسیمی؟
که باید بوزی و بلرزانی؟
که در هر گذرگاه،منزلی را به ویرانی بکشانی...
که دست بر هر بدنی بلغزانی و همین که آرامَش گرفت،سر بچرخانی،روی برگردانی...
.
آرامِ جانم،طوفانی در راه است.
از همان راهی که آمدی بازگرد.
فریب دنیای کوچک مرا نخور،
که اینبار ارمغانم برایت چیزی نخواهد بود جز ویرانی!
.
89.7.25
ماری

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

رهایی

عمری بر مزاری گریستیم که مدفونی نداشت،که جنازه ی از خاک بیرون مانده اش انگار عهد کرده بود تا جان در تن دارد،آنقدر بر مرگ آرزویش بگرید که فراموشش شود آنکه باید دفن می شده،خودِ خودش بوده!
.
ماهها چشم به راهی دوختیم که از اول بیراهه بود،که آنقدر به چشم صعب العبور آمده بود،که حواست جمع نمی شد تا بفهمی اصلاً انتهایی برایش هست؟
.
وای به روزی که تبر به دستت دهند تا با رغبت بتت را بشکنی!چشم بسته ام و ضربه اش می زنم...انگار که ریشه ی من است که از جا در می آید،انگار که تن من است که زیر تک تک ضربه ها خورد می شود،به یاد آن روزهایی که از من سوزانده می کوبمش،انگار که منم که جان می کنم،انگار که منم که پودر می شوم و...رهای رها،به هوا می روم!
.
89.7.23
ماری

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

سپید و سیاه

گاهی آرامم نمی گیرد.مثل تو،مثل همه ی آنهایی که زخمهای روی روحشان،روی روانشان،از جنس زخم من و زخم توست.
.
آرامم نمی گیرد.هنوز هم داغ می کنم به یادآوری روزهایی که گذشته اند و اما هنوز و پابرجا،اینجا و در ثانیه هایم ماندگارند و
کمی که آن روی منطقی ام را صیقل می دهم،فکر می کنم درد تو کمتر از من شاید نبوده و صبر تو اما بیشتر.
.
در آرمانشهر من،که هرگز تحقق نیافت،هیچ "تو"یی به هیچ "من"ی دروغ نمی گفت و هیچ "من"ی به شنیدن غیرواقعیت ها روزگارش نمی سوخت،لااقل چیزی فراتر از خاکستر از وجودش باقی می ماند و افسوس که جز خاکستر وجودم،تنها چیزی که باقی مانده،یادِ بدِ آن روزهای خوش است...
.
دلم را صیقل می دهم،گاهی برایت تنگ می شود،اما سایه ی سنگین تنهایی که آن روزها در بازی "چند نفره مان"،تو،او و شاید همه ی شما حکم کردید،زیر تاریکیش پنهانش می کند.
.
تنهایی ام را صیقل می دهم،نیازی نیست،واضح و درخشان در برابر چشمانت پیداست.کاش به غلط خیال کنم که روزی از تصورش لذت می بردی.
.
دست بر گلو می فشارم که خیال کنم این تنگی نفس نه از تکرار این افکار،که از فشار دستهای بی جانم است.
.
امروز به سادگی در یک کلام می گویم "سالها" گذشته،اما شاید تنها تو باشی که قبل از آغاز این "سالها" طعم لحظاتی را که مزه ی مرگ می دادند و خیانت را ته گلویت چشیده باشی...تنها تو!
.
89.7.15
ماری

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خنده موقوف

دنیای کوچک من از بس بزرگ بود و دنیای بزرگ تو از بس کوچک شده که هی به هم گره می خوریم و گره می خوریم و گره کور...
.
عذابم می دهد عطر گلاب های به جا مانده از گلستان خرابمان،که تا به مشامم می رسد انگار که آواری باشد از نو خراب شده بر سر من،
انگار که زهر نوشیده باشم،جرعه جرعه سر می کشمشان و لحظه لحظه یاد قدم به قدمی که با هم پیمودیم،قطره قطره اشکم را با چشم قورت می دهم و آوار فاصله ی این روزها هزار باره بر سرم خراب می شود و هرچه می کنم خنده ام نمی گیرد از بازی مضحک روزگار،
از دست پر قدرت غیب،
از سماجت حافظه ام که لحظه ای از یادت آرامم نمی گیرد،
از طنازِ تلخ نگاری که سناریوی زندگی ام را نگاشته،
حتی این روزها،به جان عزیزت،از خنده ی تو هم،
خنده ام نمی گیرد...
.
89.7.9
ماری