۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

زرد کهربائی

نگو رویای محال است در آغوشت آرمیدن،دل در دستت سپردن،خواب چشمت را دیدن؛
.
نگو آن دوران گذشته،رنگ غالبست سیاهی،هر چه بد کنی تو با من،نعره ام نیست جز آهی؛
.
نگو که قصه تمام شد،یادی از من کن گاهی،خوابم از چشمم رفته،روزهایم رو به تباهی...
.
بدترین احساس دنیاست،این حس بی تکیه گاهی،مرا از کابوس رها کن،بتاب در شبم که تو ماهی...
.
89.3.12
ماری

۴ نظر:

Elina Azari گفت...

ماری

...........................
رویای محال نیست، اصلاً رویا نیست که محالش کنی. امّا خیلی چیزها باید سرجاشون باشه که گذشت زمان ثابت می‌کند کار تا کجا بهتر است پیش برود.

دوستت دارم.

تیله گفت...

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست  
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق  
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

سما گفت...

بدترین احساس دنیاست،
این حس بی تکیه گاهی
ايشالا هيچوقت ِ هيچوقت اين حسو نداشته باشي

بابك گفت...

بد درديه به خدااااااا