۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

رهایی

عمری بر مزاری گریستیم که مدفونی نداشت،که جنازه ی از خاک بیرون مانده اش انگار عهد کرده بود تا جان در تن دارد،آنقدر بر مرگ آرزویش بگرید که فراموشش شود آنکه باید دفن می شده،خودِ خودش بوده!
.
ماهها چشم به راهی دوختیم که از اول بیراهه بود،که آنقدر به چشم صعب العبور آمده بود،که حواست جمع نمی شد تا بفهمی اصلاً انتهایی برایش هست؟
.
وای به روزی که تبر به دستت دهند تا با رغبت بتت را بشکنی!چشم بسته ام و ضربه اش می زنم...انگار که ریشه ی من است که از جا در می آید،انگار که تن من است که زیر تک تک ضربه ها خورد می شود،به یاد آن روزهایی که از من سوزانده می کوبمش،انگار که منم که جان می کنم،انگار که منم که پودر می شوم و...رهای رها،به هوا می روم!
.
89.7.23
ماری

۲ نظر:

ناشناس گفت...

پروانه شدنت مبارک خانوم خوشگله

متجاوز گفت...

خیلی وقت بود متنات رو نخونده بودم !
نوشته هات خیلی خوبن ! تو وبلاگت نیمده بودم تا حالا، چندتاشون رو که خوندم داشتم سرمو می خاروندم ! خیلی بهتر از اونی بود که تو ذهنم بود :)
آفرین