خنجری به من تعارف کرده اند و مدام زیر گوشم می خوانند:نوبت توست،بزن...
مبهوت مانده ام و کف دستهایم به سمتش باز است،
نزدیک می آید کسی،صورتش در تاریکی ناپیداست،فقط برق خنجر در چشمم فرو می رود و صدای وسوسه برانگیزش:محکم بزن...
چشم ها را می بندم،تاریکتر از تاریکی اطاق،چیزی شبیه به پرده ی سینما پشت پلکهایم پیدا می شود،
سرم را محکم برمی گردانم تا نبینم،گردنم با درد می چرخد،عضلاتم منقبض شده اند،قدرت چشم گشودن ندارم.
فیلم های قدیمی بر پرده ی پلکم در حال اکرانند!
صحنه به صحنه می گذرند،
یک "منِ" خندان،یک "او"ی حاضر،سایه هایی آشنا در اطراف ما،
سر برمی گردانم،پرده از تمام زوایا پیداست،
می خواهم چشم های بسته ام را باز هم ببندم تا نبینم،هرچه بیشتر پلک بر هم می فشارم تصویر واضح تر می شود،
دست بر گوشهایم می گذارم تا لااقل صدای ضبط شده ی خنده هایم را نشنوم،صدای نجواهای عاشقانه اش در گوشم بلندتر طنین انداز می شود.
فریاد می زنم:راه فرارم کجاست؟...منتظر جواب نمی مانم،
چشم باز می کنم،برق خنجر هنوز در برابر چشمانم پیداست،
با قدمی به مرد نزدیکتر می شوم،خنجرِ به من تعارف شده را از دستش می قاپم!
شوق انتقام پوستم را گرم کرده،
صدای نجواهای بی تکرارش،
صدای خنده های ناتمام آن روزهایم،
تیزی فلز سرد بر روی رگهایم،
فشار دستهایم،
خلاص...
.
90.2.1
ماری
۱ نظر:
نه. لذت نبردم. دور از سبک ادبس و خالی از هنر. با اینحال نشون میداد نویسنده کوهر نوشتن رو در وجودش داره
ارسال یک نظر