۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

بودنِ من،بودنِ من نیست.

چشمانم تار می بینند.نه ریملِ ریخته بر چشمی دارم،نه مژه ای فرو رفته در چشم و نه اشک حلقه زده ای.شاید عینک خوشبینیهایم را گم کرده ام.
معده ام می سوزد.نه خالی اش گذاشته ام،نه اسیدی بیش از آنچه باید ترشح کرده،نه چیزی روحِ راکدِ مرا به هیجان آورده.شاید غصه ات برش سنگینی می کند،که دیگر به هیچ زور و ضربی هضم نمی شود.
سرم بر گردنم انگار که اضافیست.نه الکل نوشیده ام،نه مخدری به جان فرو برده ام.شاید جمجمه ام دیگر نای تحمل فشار یادت را ندارد.
تنم سست شده.بی خواب نیستم و اما بی تابم.با هر غلتی که در جا می زنم،نه از تخت،که ترس از پرت شدن از قله ی آمالم تنم را به لرزه می اندازد.
نیاید روزی که امیدم را از دست بدهم،
بر نیاید دَمم اگر از مهر خدا دلسرد شده باشم،
نباشم اگر بی هدف فردا را امروز و امروز را دیروز کنم،
نباشم اگر روزی آرزوهایم را کسی جز من جلوی چشمهایم زندگی کند...نباشم...

90.5.31
ماری

۲ نظر:

یاسمن گفت...

بی نظیری ماری بی نظیری

shahinst گفت...

درست مثل همیشه ... نبودن آخرین راه است ... درست مثل همیشه ...