۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خدای شرمسار

معده ام می سوزد،سرم سنگین است و عضلات پشتم تیر می کشند.
دستهای عرق کرده ام را روی دامن تریکوی سفیدم خشک می کنم و گلوی خشک شده ام را به فرو دادن بزاق تازه می کنم.
.
عادتم شده تکرار این لحظه ها و اما هربار انگار که بار اول باشد،شوکه می شوم و در شوک ساعتها باقی می مانم،تا پیکی دستم دهند و دستی بر شانه ام گذارند و به یادم آورند که : این روزها هم رفتنیست.
.
معده ام می سوزد و خالیش می گذارم تا بیشتر آزارم دهد،که انگار آنطور که از خدایم آموخته ام،لایق دردم.
.
یاد روزهای به حسرت گذشته ام که می افتم،قهرم می گیرد از خالقی که بر من قهر گرفته.می بینمش که لا به لای ابرها بر تخت سلطنتش مثل همه ی عصرها لم داده و دست راست را با انگشتهای به هم چسبیده جلوی چشمش گرفته تا نبیند آنچه را که به ناحق بر من روا داشته!
دقیق می شوم...انگار تصویرش واضح تر می شود...فاصله ی بین انگشت سوم و سبابه اش را تشخیص می دهم...و کمی نزدیکتر...چشمهای نگرانش که از لای دو انگشتش خیره به من،پیداست.
.
مبهوت می مانم!از نگاهش می توان خواند که او هم نگران تمامی این دل نگرانی هاست!
.
89.4.18
ماری

۵ نظر:

ناشناس گفت...

تکرار ؛ تکرار ؛ و باز هم تکرار ...
shahinst

ناشناس گفت...

تکرار ؛ تکرار ؛ و باز هم تکرار ...
shahinst

تیله گفت...

دوست داشتنی

سما گفت...

از نگاهش می توان خواند که او هم نگران تمامی این دل نگرانی هاست!



دوسش داشتم

ناشناس گفت...

woooooooooooow, cheghadrrrrrrr dust dashtam in yekiooooo
anche ra be nahagh bar ma rava dashte...vaghean man fkr mikonam be hameye javoonaye iran dare zoolm mishe
azizam behet ghebte mikhoram chon hadeaghal ba neveshtanet khodeto aroom mikoni,, kheylii khoobe vaghean estedade boozoorgie ghadresho bedon:*
Ilnaz