۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

خنده موقوف

دنیای کوچک من از بس بزرگ بود و دنیای بزرگ تو از بس کوچک شده که هی به هم گره می خوریم و گره می خوریم و گره کور...
.
عذابم می دهد عطر گلاب های به جا مانده از گلستان خرابمان،که تا به مشامم می رسد انگار که آواری باشد از نو خراب شده بر سر من،
انگار که زهر نوشیده باشم،جرعه جرعه سر می کشمشان و لحظه لحظه یاد قدم به قدمی که با هم پیمودیم،قطره قطره اشکم را با چشم قورت می دهم و آوار فاصله ی این روزها هزار باره بر سرم خراب می شود و هرچه می کنم خنده ام نمی گیرد از بازی مضحک روزگار،
از دست پر قدرت غیب،
از سماجت حافظه ام که لحظه ای از یادت آرامم نمی گیرد،
از طنازِ تلخ نگاری که سناریوی زندگی ام را نگاشته،
حتی این روزها،به جان عزیزت،از خنده ی تو هم،
خنده ام نمی گیرد...
.
89.7.9
ماری

۴ نظر:

تیله گفت...

دنیا کوچیک تر از این حرفاست
.
.
.
همی شه

ناشناس گفت...

دنیا بزرکتر از این حرفاست
.
.
.
گاهی

یاسمن گفت...

خنده ام نمی گیرد...


تلخ مینویسی!
اما قلمت قابل ستایشه

مرسی ماری

مارال ایمانی تبار گفت...

تیله،ناشناس : خودمم اندازه ی دنیامو گم کردم!گاهی کوچیکتر از این حرفا و ، گاهی بزرگتر از اون حرفا! :)
یاسمن : مرسی از لطفت عزیزم