گاهی آرامم نمی گیرد.مثل تو،مثل همه ی آنهایی که زخمهای روی روحشان،روی روانشان،از جنس زخم من و زخم توست.
.
آرامم نمی گیرد.هنوز هم داغ می کنم به یادآوری روزهایی که گذشته اند و اما هنوز و پابرجا،اینجا و در ثانیه هایم ماندگارند و
کمی که آن روی منطقی ام را صیقل می دهم،فکر می کنم درد تو کمتر از من شاید نبوده و صبر تو اما بیشتر.
.
در آرمانشهر من،که هرگز تحقق نیافت،هیچ "تو"یی به هیچ "من"ی دروغ نمی گفت و هیچ "من"ی به شنیدن غیرواقعیت ها روزگارش نمی سوخت،لااقل چیزی فراتر از خاکستر از وجودش باقی می ماند و افسوس که جز خاکستر وجودم،تنها چیزی که باقی مانده،یادِ بدِ آن روزهای خوش است...
.
دلم را صیقل می دهم،گاهی برایت تنگ می شود،اما سایه ی سنگین تنهایی که آن روزها در بازی "چند نفره مان"،تو،او و شاید همه ی شما حکم کردید،زیر تاریکیش پنهانش می کند.
.
تنهایی ام را صیقل می دهم،نیازی نیست،واضح و درخشان در برابر چشمانت پیداست.کاش به غلط خیال کنم که روزی از تصورش لذت می بردی.
.
دست بر گلو می فشارم که خیال کنم این تنگی نفس نه از تکرار این افکار،که از فشار دستهای بی جانم است.
.
امروز به سادگی در یک کلام می گویم "سالها" گذشته،اما شاید تنها تو باشی که قبل از آغاز این "سالها" طعم لحظاتی را که مزه ی مرگ می دادند و خیانت را ته گلویت چشیده باشی...تنها تو!
.
89.7.15
ماری
۳ نظر:
همان که استتوسش کردی ... بهترین تیکهشه به نظر من نوشتههات رو بیشتر بازی بده ... به نظر من با استعارهها و تشبیهها کمتر تکیه کن ... من احساس میکنم تازه داره بهتر میشه نوشتههات. از دستم ناراحت نشو امّا حقیقت همینه؛ نوشتههات خیلی بر پایهی آرایههای ادبی میچرخه و ادبیات صرفاً آرایه نیست.
من هرکاری کردم با اکانتم نظر بدم نشد. الینام
bahbah in harf nadare
ارسال یک نظر