بساط هندوانه و آجیل شیرین به راه است.راحت الحلقوم ها حتی به سختی هم از حلقومم پائین نمی روند.
تکه نبات کوچک درون استکان کمر باریک چای ام را هرچه هم می زنم،حل نمی شود،بسکه به گلهای قالی خیره مانده بودم،چای ام یخ کرده و از دهن افتاده.
دوست دارم یک "ساکت شو" نثار صدای غش غش خنده هایشان کنم.ظلمت شب را جشن گرفته اند و در پس کوچه های مغزم با ولع به دنبال روزنی از آفتابی می گردم که انگار نیست که نیست.
رسم هر سال بر این است،مادربزرگ برای همه تفال می زند و دخترهای جوان فامیل برای پیشی گرفتن از هم در شنیدن فالشان،خودشان را بیشتر به او می چسبانند و دیوان حافظش را به دستش می دهند.
همین که عینک ته استکانیش را تا نوک بینی جلو می کشد،دوست دارم در آغوش بگیرمش و اما توجیهی برای این فوران ناگهانی احساسم نخواهم داشت!پس خودم را جمع و جور می کنم و باز هم مشغول گلهای قالی می شوم.
نامم را جماعتی انگار می خوانند.سر برمی گردانم،مراسم حافظ خوانی رو به اتمام است و نوبت به من رسیده.
کاش حمل بر بی ادبی نمی شد اگر از شنیدن فالم سر باز می زدم.
من را چه به حافظ؟چه به شنیدن غزلی که می دانم باز هم بازگشتت را به غلط نوید خواهد داد؟
نزدیکش می نشینم.گونه ام را می بوسد و زیر گوشم می گوید:نیت کن.
نیتم حتی نگفته هم پیداست.
کتابش را گشود و با صدای خش دارش شروع کرد به خواندن مصرعی که شاید هر یک از حاضران منتظر شنیدنش بودند:
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور..."
لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود نه از سر رضایت،که از تمسخر بود به حال خودم،که حتی حضرت حافظ هم با آن همه عظمت،دست از دست انداختن من بر نمی دارد،حتی او که می داند همه ی شب های من بی تو بی پایان اند و یلدا...
.
89.9.30
ماری
۲ نظر:
عالي بود مارال
هيچ چيز ديگه اي نميتونم بگم
LIKEEEEEEEEEE
ارسال یک نظر