۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

می خواهم ثبت شوم!

من از روزهای از راه نرسیده می هراسم،خداوندا زمان را نگه دار،حال من خوبِ خوب است،بگذار در تاریخ ثبت شوم.

بگذار در تاریخ ثبت شود که کسی سحر را از پس شب های تار دید،بگذار ثبت شود که دختری که چشمانش را از خیسی اشکهایش می شناختند بالاخره یک روز خندید،بگذار بندگانت باور کنند در پس هر سیاهی آنچه در راه است سپیدیست،بگذار بدانند خدایی که بار ها از او گفته ام دقیقاً کیست!

بگذار ثبت شوم تا بدانند تو هنوز بینایی،تو شنوایی،و تو آن مهربانترینی که به تنهایی بار غصه هایم را به دوش کشیدی،ناشکری هایم را انگار که هرگز ندیدی،در بدترین ثانیه ها به دادم رسیدی،در آغوشم کشیدی و به یادم آوردی که هنوز می توان بود،می توان از عشق سرود،می توان خندید،می توان دنیا را با چشمهای بی اشک زیباتر دید...

.

90.9.23

ماری

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

کبک

آدمیزاد است دیگر،گاهی دلش می خواهد سرش را بین دو زانو گرفته و خیال کند که دیده نمی شود همانطور که نمی بیند،و بی صدا،خیلی بی صدا،سر جای خودش بمیرد...
.
90.9.6
ماریرنگ متن

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

زمستانِ کافه ی من،عطرِ "Zirh Ikon" ِ تو

خورشید چند ساعتی ست وسط آسمان لمیده،آفتاب 10 صبح بوی "Zirh Ikon" می دهد.پله های کافه را می شمارم و پائین می روم،صندلی لهستانی جلوی شومینه آماده است تا پذیرای تن خیس از برف و هنوز خواب آلودِ من باشد.شعله ی آتش بوی "Zirh Ikon" می دهد.بنا بر عادت هر روزِ من یک فنجان بزرگ چای روی میزم آماده است،با دستهای از سرما خشکیده ام دو طرف فنجان را می گیرم و بو می کشم،چای "Twinings" داخل فنجان هم بوی "Zirh Ikon" می دهد.سیگاری آتش می زنم و خیره به حلقه های دودش تصور می کنم اولین مشتری امروز کافه آشناست یا غریبه؟مرد است یا زن؟پیر است یا جوان؟غمگین است یا خوشحال؟...
یک پُک عمیق تر به "Marlboro Touch" می زنم،بوی "Zirh Ikon" مشامم را پر می کند...
در باز می شود،کسی پله های چوبی کافه را دو تا یکی می کند و به سمتم می آید،بوی عطرت تندتر از قبل روانم را به بازی می گیرد،هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم چطور ساعت 5 عصر شد.تو از راه می رسی و من محو تو می شوم،اصلاً من سراپا "تو" می شوم،بوی "Zirh Ikon" به لاله ی گوشم می چسبد،کاش می شد تمام ساعتهای دنیا را آن لحظه که مرا می بوسی در شومینه ی کافه ی کوچکم بسوزانم...
.
90.8.21
ماری

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

زندگی جز شنیدن صدای تو نیست...

نامم که با صدای تو خوانده می شود درد هر چه که هست از یادم می رود،اشک چشمانم می خشکد،جان تازه می گیرم،چگونه خندیدن را به خاطر می آورم،به خاطر می آورم برای چه زنده مانده ام.

"عزیزم" که خطابم می کنی می فهمم دنیا روی زیباتری هم دارد،گرچه تا امروز نقاب بر این رو کشیده بود،گرچه تا امروز مرا شایسته ی دیدن این رو ندانسته بود...

در آغوشم که می گیری لفظ "امنیت" معنا پیدا می کند،گردنت را که بو می کشم تجربه می کنم که چطور با حواس شش گانه می توان عاشق شد،سرم را که بر سینه ات می گذاری یاد می گیرم چطور از غم دنیا می توان فارغ شد،که چطور می توان بدون تن پوش سرمای آبان ماه را حس نکرد،که چطور می توان با ضربان قلب کسی جز "من" زندگی کرد...


90.8.12

ماری

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

زنده تر می مانم

آسمان قطرات بارانش را بر شیشه ی اتاقم می کوبد،حرفهای تلخ تو پتکی را بر سرم،من سرم را بر دیوار...نه...پدرم آن طرف دیوار در خواب است.



ساعتهایی که با تو و از تو حرف می زنم مثل برق،مثل باد می گذرند و همین که صدایت را به دست خواب می سپاری عقربه در سر جایش می ایستد،و ضربان قلب من انگار،و سایه ام روی دیوار،که با دهن کجی می گوید:صبح شده و من هنوز ایستاده ام،بیدارِ بیدار!



تنِ لُختم،موهای از ته بریده ی لَختم،منِ بی خواب را می کشانم به سوی تختم و هرچه می گردم از ظرافت های دخترانه ام چیزی به چشم نمی بینم.انگار زنی شده ام در آستانه ی میانسالی،که لحظه به لحظه ی عمرش را صرف نگارش خط به خط خاطرات روزگار از دست رفته کرده و امروز آنقدر از آن روزگار دور است که حتی تاریخشان را به سال و ماه هم به خاطر نمی آورد.زنی که آنچه از دیروز برایش به جا مانده مشتی عکس های تا خورده و سررسیدهای تاریخ گذشته است و برگه های چرک نویسی که اگر به حرمت اشکهای چکیده برشان نبود حتماً تا این لحظه میهمان سطل زباله ی اتاقش شده بودند.



جلوی آینه دستی بر تَرَک لبهایم می کشم،با بزاقم خیسشان می کنم،نگاهم به ابروهای پرپشتم خیره می ماند.هنوز باید هر روز تمیزشان کنم،هنوز گونه هایم از سائیدن دستهایت بر تنم سرخ می شود،هنوز گوشهایم از شنیدن صدایت داغ می شود،هنوز و هر روز به تعداد دفعاتی که نامت را صدا می کنم عاشق می شوم...



حس آدم میانسالی را دارم که با این هنوزها انگار بیست سال او را در زندگی به عقب بازگردانده اند،جوان می شوم،زنده تر می مانم...

90.8.8
ماری

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

عقربه ها!شما را به جان مادرتان...

خوشی که از حد می گذرد دوست داری در دَم جان بسپاری!نه رغبتی به یادآوری گذشته ای که امروز جلوی چشمهایت رنگ باخته را داری و نه شوقی برای تجربه ی فردایی که نمی دانی رنگی از شادیهای امروزت در بر خواهد داشت یا نه.


دَم را هر چقدر هم که غنیمت شماری،همین که خبر از بازدم های بعدش نداری،تنت می لرزد،و دلت آرام نمی گیرد،و دوست داری عقربه های ساعت را به آنکه می پرستند قسمشان دهی تا انقدر عجولانه از پی هم ندوند،لحظه های تو را بی مهابا هدر ندهند،نگذارند روزگار تا فردایی پیش برود که شاید مثل امروز نباشد،نگذارند عرق هیجان این روزها بر پیشانیت خشک شود.



دوست داری در این کامیابی جان بسپاری،چون طاقت مرگ تدریجی در روزهایی که شبیه به امروز نیستند را،دیگر،واقعاً،نداری.



90.7.29



ماری

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

جامِ چشمِ تو

من و شراب خواریهای بی شمار،من و می خوارگی جام پشت جام،من و سیگارهای خاموشِ نیمه تمام،منِ در کنار تو از کف داده دل و جان...


منِ مست از خماری چشمان تو،منِ چون پیچکی تنیده به اندام تو،من و سرِ منگم بر بازوان تو،منِ تشنه به بوئیدن عطر جان تو...


تو و چشمان مست و گربه ای،تو که به اندازه ی کودکی پاک و ساده ای،تو و اشتیاقت به آغوش من،تو که از سرم برده نگاهت هوشِ من...


ما و پائیز و رگبارهای بی شمار،ما که "ما" شدنمان دهن کجی خورشیدیست به این شبهای تار،ما و خدایی که به رویمان می خندد،خدایی که خنده اش در به روی سیاهی های روزگار من می بندد...




90.7.9


ماری

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

دنیای فاحشه

در دنیای بکارت های به باد رفته،صحبت به میان آوردن از پاکی ها خطاست.در دنیای اعتمادهای نابود شده،به زبان آوردن لفظ "امنیت" هجو است و در انتظار کوهی بودن برای تکیه کردن فقط فکریست با زمینه ی طنز!


در سلولی گرفتار شده ام که زبان هم بندیانم را نمی دانم،چهره ی آشنایی نمی بینم،نه نگاه گرمی و نه آغوشی،گویا حتی بلد نیستیم با یک زبان مشترک به هم لبخند بزنیم.


در سلولی به دام افتاده ام که انتهای راه پیشش همواره تنهائیست و راه پسش جز سردرگمی بین آنچه با ایمان به انسان بودنم نکرده ام و آنچه با ایمان به انسان نبودنها باید می کرده ام چیزی در بر ندارد.


دلم می سوزد.دلم تیر می کشد از انگشت اتهامی که به سوی پاکی های جان سالم به در برده ام از چنگال هوس دراز شده.دلم می گیرد از آخر و عاقبت های مثال زدنی که حال و روز ما شده.دلم می لرزد از چشمهایی که وجودم به نگاهشان گرفتار شده.


دلم،دستم،تنم،می لرزد و اما حال بد و وصف نشدنی این ساعت ها فقط به یک "جانم" صدا کردن تو می ارزد...


.


90.6.14


ماری

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

دو بال بر پشت آهو

شبهای من آفتابی اند،روزگارم سخت نیست،عصرهای شهریور را دوست می دارم،بارانهای بی وقت تابستان را،هوای نیمه ابری پائیز را،برف هنوز از راه نرسیده ی زمستان را،شکوفه های جوانه نزده ی بهار را،دوست می دارم.
روزهای فرد را دوست می دارم.انگار که اصلاً هفته های من سه روز بیشتر ندارند.کافه های حوالی خیابان نیاوران را،قهوه های نیمه خورده مان را،ته سیگارهای یک شکلمان را،همه آغشته به رد ماتیک من،همه کام گرفته از لبهای باریک تو،همه را و همه را دوست می دارم.
ساعت پنج بعد از ظهر را دوست می دارم.سایه ی افتاده بر صورت از صبح تراشیده ی تو را به خاطرم می آورد،آن هنگامی که با لبخندی گوشزد می کنی که امروز را هم به خاطر من صورتت را اصلاح کرده ای.
خنده های بی دغدغه مان را دوست می دارم.نوازش های بی وقفه مان را،شوق بوسه های پنهانی مان را،شیطنت های سر باز کرده ام در امنیت آغوش مردانه ات که شوق کودکی های از دست رفته ام را به من بازگردانده دوست می دارم.
این روزها حال بچه آهویی را دارم که هر صبح به شوق هم پروازی با شاهینی چشم باز می کند که در آسمان خالی زندگیش به پرواز در آمده.همان آهویی که بعد از خلاصی از جنگل سیاه افکارش،دوباره به زندگی روی آورده...
.
90.6.29
ماری

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

دل کوک

بر سر انگشتان کشيده ات بوسه مي زنم،گرچه لبهاي کوچکم مانند کلاويه هاي سياه و سفيد بلد نيستند هنرمندانه با ضرب آهنگ پاهايت زير دستاننت بلغزند و برقصند.



در گوشت نجوا مي کنم،گرچه صداي گرفته ام با سرفه هاي گاه و بي گاه هيچ نتي را در گوش تو تداعي نمي کند و به هوست نمي اندازد که از "دو" تا "سي" حتي نيم خط بر دفتر پنج خطت افزون کني.



ساز دلم را عجيب کوک کرده اي و نياز به تجديدش اگر نيست،به تمديدش اما هر لحظه هست.انگار هر ثانيه فراموشم مي شود که گفته اي دوستم مي داري،انگار نياز به تکرار مکررات دارم،انگار که با هر بار شنيدنش از نو زاده مي شوم،از ازل آفريده مي شوم و تا ابد جاودان مي مانم.



پناه بر خالق از "شين" هاي شش نقطه ات،امان از "جانم" هاي کش دارت،فغان از لحظه هايي که خواب تو را از من مي ربايد...مهربانم،مرا در کنار تو عمري دوباره شايد!



90.6.17



ماري

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

بودنِ من،بودنِ من نیست.

چشمانم تار می بینند.نه ریملِ ریخته بر چشمی دارم،نه مژه ای فرو رفته در چشم و نه اشک حلقه زده ای.شاید عینک خوشبینیهایم را گم کرده ام.
معده ام می سوزد.نه خالی اش گذاشته ام،نه اسیدی بیش از آنچه باید ترشح کرده،نه چیزی روحِ راکدِ مرا به هیجان آورده.شاید غصه ات برش سنگینی می کند،که دیگر به هیچ زور و ضربی هضم نمی شود.
سرم بر گردنم انگار که اضافیست.نه الکل نوشیده ام،نه مخدری به جان فرو برده ام.شاید جمجمه ام دیگر نای تحمل فشار یادت را ندارد.
تنم سست شده.بی خواب نیستم و اما بی تابم.با هر غلتی که در جا می زنم،نه از تخت،که ترس از پرت شدن از قله ی آمالم تنم را به لرزه می اندازد.
نیاید روزی که امیدم را از دست بدهم،
بر نیاید دَمم اگر از مهر خدا دلسرد شده باشم،
نباشم اگر بی هدف فردا را امروز و امروز را دیروز کنم،
نباشم اگر روزی آرزوهایم را کسی جز من جلوی چشمهایم زندگی کند...نباشم...

90.5.31
ماری

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

خدا،تنها "ایبوپروفنِ" دردهای دل من

صبح روزی تعطیل،بعد از یک هفته کار و انتظار برای خوابی عمیق لااقل از شب تا ظهر هفتمین روز هفته،با سوزش معده چشم باز می کنم.آفتاب تازه در آسمان پیدایش شده و از گوشه ی پرده ی کلفت و کنار رفته به اتاقم سرک می کشد.صدای خواب فضای خانه را پر کرده.


بر خودم لعنت می فرستم:آدم نمی شی،بدون سحری پدرت در میاد،کووووو تا 14-13 ساعت دیگه که افطار شه...


غلتی می زنم،درد معده خواب از سرم پرانده،خودم بر سرِ منِ مظلوم واقع شده دست نوازشی می کشم:اشکالی نداره،سعی کن بخوابی،خوب می شه...


و دوباره شروع به غلت زدن می کنم.هرچه می خواهم بی فایده بودن غلتهایم را انکار کنم،بی فایده است.از جا بلند می شوم،دلم پیچی می زند و پاهایم سست می شوند و سطح قسمتی از پوست بدنم گرم...خنده ام می گیرد،چند روز زودتر از موعد به مرخصی فرستاده شده ام!


چند دقیقه بعد همانطور که چای کیسه ای را درون فنجان بزرگم بالا و پائین می کنم و به لبه ی پریده ی فنجان خیره مانده ام فکر می کنم:محال است خدایی که حواسش به سوزش معده ی من هست و در کمتر از لحظه ای کاری می کند که بدون احساس شرم بتوانم زبان روزه ام را به خوردن و نوشیدن باز کنم،حواسش به سوزش های دلم در لحظه هایی که فکر می کنم تنها مانده ام نباشد...


90.5.18


ماری

۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

قاعده ی بی قاعدگی

گاهی تفاوتی ندارد اینکه قاعده باشی،نزدیک به قاعدگی باشی،یا نباشی،و نزدیکش هم نباشی.بدترین اتفاق اینست که در نبودنت و نزدیک نبودنش هم آنطور که می بایست باشی نباشی،و وقتی عاملی نیست تا بی حوصلگی هایت را،خستگیهایت را،اخم هایت را و بغض هایت را به گردنش بیاندازی شروع قسمت تلخ ماجراست.

از همان سه هفته ای در ماه حرف می زنم که هیچ مرگت نیست،اما مرگت هست و نمی دانی از کجاست.دردت هست و نه از دردِ دل،که از دردِ "دل".

در دنیایی که قاعده ی زندگی بر پایه ی بی قاعدگیهاست،در دنیایی که دل گرفتن ها به چند ساعت در روز و چند روز در ماه ختم نمی شوند،فاتحه ی لبخند را باید خواند،

نعره ها را خفه باید کرد،

بغض ها را باید بلعید و فقط به گفتن جمله ای اکتفا کرد:خوبم.

از هر زبانی که شنیدید،بدون ادامه ی بحث باورش کنید.

.رنگ متن

90.5.5

ماری

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

روزی،آرامش

هرگاه آدمیزادی را دیدم که از آدمیزاد می نالید،هوس جنگل و کوه و بیابان به سر داشت،هوس زندگی با هر جنبنده ای که با بیش از دو پا قدم بر می دارد،قدرت تکلم ندارد،چنگ می زند،حمله می کند،وحشیانه تن می درد و اما دل نمی شکند،در دل قهقه ای سر می دادم و بر بلاهتش تا جان داشتم می خندیدم!

اما در آن هر از گاه ها،هرگز چنین روزی را نمی دیدم که می خواهم دلم را با دو دست محکم بگیرم و بر سینه بفشارم،سر به جنگل و کوه و بیابان گذارم،تن به چنگ خرس سپارم،گوشت بدنم را به زیر دندانهای شیر بسایم،اما دست هیچ دو پایی به تکه تکه های جا مانده از دلم،روحم،تنم،نرسد.

شاید آرامش من به دور از انسانها روزی از راه برسد...


90.4.28

ماری

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

چند خط به یاد زندگی

نه جای خواب من تخت های دو نفره ایست که فنرهایشان از خواب رهگذرهای بسیار به جیرجیر افتاده اند،
نه جایگه امن من آغوش مردانیست که ادعای تقدسشان بوی تعفن عطرهای مختلف زنانه ی به جا مانده بر تنشان را مشمئز کننده تر می کند،
نه مَرکب من ماشین های تک سرنشینی ست که روکش صندلی شاگردشان بسکه رنگ به رنگ آدم دیده،نخ نما شده،


و نه سایه ی آرامش من زیر سقف اتاقهاییست که از آنِ هیچ هتلی نبوده اند و اما از آمد و شد مسافرانِ بسیار دیوارهایشان رو به ریزش است...




جای خواب من گهواره ام،



تنها آغوش امن آغوش مادرم،



مَرکب من کالسکه ای که عروسکهایم را در آن گِردِ تنم چیده اند،



و سایه ی امن من زیر سقف خانه ی پدریست...



افسوس که به یاد گهواره و آغوش و مادر و کالسکه ام امروز تنها می توان گریست...




90.4.19




ماری

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

لعنتی خواب از سرم پرانده

شب از نیمه گذشته.
به لطف پیشرفت تکنولوژی سالهاست که بوی کولر آبی به مشام نمی رسد اما صدای نخراشیده ی کولر گازی به خوبی می آید که مدام در سر و مغز خودش می کوبد.تلفنم زنگ می خورد.هنوز در توهم آن شبِ خوبی که بعد از سالها ممکن است تو هم "هوایی" شوی و یادم کنی موقع خواب "سایلنت" ش نمی کنم.
مست و پریشان از خواب می پرم.هنوز از زیاده روی چند پیک آخر سر درد دارم.صدای آن طرف خط بی مقدمه می رود سر اصل مطلب:"عزیزم،فقط گوش کن" و می نوازد...و می خواند...


آهنگ بسیار آشناست و قدیمی،بسیار آشنا،بسیار آشنا و لعنت به انتخابش،بسیار آشنا...

به شنیدن صدای خوش این مهمان ناخوانده ی نیمه شبم از پشت تلفن عادت ندارم،گرچه هزاران بار شنیدمش و گرچه که در هر نوبت شنیدن هزار بار با آوردنِ ناخودآگاهِ جمله ای بر زبان ستودمش.

می نوازد و چیزی در دلم چنگ می اندازد،

می خواند و بغض می کنم...خفه می شوم...ساکت می مانم...

انگار بطری دیگری در حلقومم خالی کرده باشند،سر درد از خاطرم می رود و مست تر می شوم و مست تر...

به خودم که می آیم می فهمم برای بار دوم است که می پرسد:"خوابت برده؟"

بغضم را هرچه می بلعم فرو نمی رود.صدایم را ته گلو می اندازم تا بم تر شود:"تو فوق العاده ای"
صدای غرور از چهار وجه خنده ی نصف و نیمه اش بیرون می زند،غرور از سر اینکه شنیدنش را به خوابم ترجیح داده ام و لابد آنقدر بر من تاثیر گذاشته که صدایم اینطور به لرزه افتاده!

می بوسدم و ابراز امیدواری می کند که تا صبح خوابهای شیرینی که لابد او هم در همه شان نقشی دارد ببینم و ... گوشی را قطع می کنم.

لعنتی خواب از سرم پرانده،

لعنتی تصویر چشمهایت را جلوی چشمهایم کشانده...


90.4.6

ماری



۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

گوشهای دوست داشتنی ناشنوا

من که دیوانه می شوم عقل همه ی آدمیان شکوفا می شود،همیشه همینطور بوده،نسبت عکس داریم با هم.

همه از دم می شوند یک دو پای بی خطا که نه دل دارد و نه هرگز مجنون بوده،و اگر دل به دل هر کدام دهید خواهد گفت که جز مسیر مستقیم منطق تا به حال هیچ راهی را نپیموده!
تا به ذوق دهان باز می کنم که گوشی ناشنوا به حرفهایم را به جمله ای نوازش دهم،صد انگشت اشاره از هر سمت به سویم دراز می شود:متوهمش نکن.
براق می شوم به سمتشان که:من دوستش می دارم!...قدمی به عقب بر می دارند و فریاد می زنند:متوحش نشو!!!
تا از جمعشان روی بر می گردانم می گویند:ما صلاحت را می خواستیم...

به جای باز کردن چاک دهانم،دری به خیابان پیدا می کنم،
آسفالت های بارانِ بهار خورده را با حظ وجب می کنم،
از پشت پنجره های خشک نگاهم می کنند:دخترک پاک خل شده.
دور می شوم و در نگاهشان حتماً آنقدرکوچکتر از قبلم که با چشمهای گشادشان چهار چرخی را می بینند که به جای آسفالت از روی تن من عبور می کند و بی آنکه منتظر شنیدن فریادی از من باشند آهِ کوتاهی می کشند و قطره ی اشک گوشه ی چشمانشان را به دستمالی می خشکانند و زیر لب می گویند:ناکام رفت.
کسی منِ کامیاب را نمی بیند که پاورچین به پشت شمشادهای حاشیه پناه می برم و می روم به سمت خانه ای آشنا،بی هراس از شنیدن حتی یک جمله ی دیگر خزعبلات،سرمست و سوت زنان،برای نوازش آن گوشهای دوست داشتنی ناشنوا...

.

90.2.18

ماری




۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

خنده ام را سر جایش بگذارید

خنجری به من تعارف کرده اند و مدام زیر گوشم می خوانند:نوبت توست،بزن...


مبهوت مانده ام و کف دستهایم به سمتش باز است،


نزدیک می آید کسی،صورتش در تاریکی ناپیداست،فقط برق خنجر در چشمم فرو می رود و صدای وسوسه برانگیزش:محکم بزن...


چشم ها را می بندم،تاریکتر از تاریکی اطاق،چیزی شبیه به پرده ی سینما پشت پلکهایم پیدا می شود،


سرم را محکم برمی گردانم تا نبینم،گردنم با درد می چرخد،عضلاتم منقبض شده اند،قدرت چشم گشودن ندارم.


فیلم های قدیمی بر پرده ی پلکم در حال اکرانند!


صحنه به صحنه می گذرند،


یک "منِ" خندان،یک "او"ی حاضر،سایه هایی آشنا در اطراف ما،


سر برمی گردانم،پرده از تمام زوایا پیداست،


می خواهم چشم های بسته ام را باز هم ببندم تا نبینم،هرچه بیشتر پلک بر هم می فشارم تصویر واضح تر می شود،


دست بر گوشهایم می گذارم تا لااقل صدای ضبط شده ی خنده هایم را نشنوم،صدای نجواهای عاشقانه اش در گوشم بلندتر طنین انداز می شود.


فریاد می زنم:راه فرارم کجاست؟...منتظر جواب نمی مانم،


چشم باز می کنم،برق خنجر هنوز در برابر چشمانم پیداست،


با قدمی به مرد نزدیکتر می شوم،خنجرِ به من تعارف شده را از دستش می قاپم!


شوق انتقام پوستم را گرم کرده،


صدای نجواهای بی تکرارش،


صدای خنده های ناتمام آن روزهایم،


تیزی فلز سرد بر روی رگهایم،


فشار دستهایم،


خلاص...


.


90.2.1


ماری


۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

مادر،خیره بر من مانده ای...

به سیاهی چشمانت زل می زنم،خیره بر من مانده ای،

شروع به حرف زدن می کنم،گاهی کودکانه منتظر اشتیاق نگاهت می شوم،خیره بر من مانده ای،

گاهی از شرم سر به زیر می اندازم و گوشم خریدار سرزنشهایت می شود،خیره بر من مانده ای،

گاهی صدایم اوج می گیرد،می خواهم طوری از آنچه بر من گذشته و تو نمی دانی برایت بگویم که خیال کنی در تک تک لحظه هایم حضور داشته ای،صدای اوج گرفته ام حتی دیوار را می لرزاند!خیره بر من مانده ای.

ساعت ها می گذرد و حرفهای من تمامی ندارند،بد نیست شبی را به یاد آن وقت ها تا صبح بیدار بمانیم و تو سرم را بر زانویت بگذاری و موهای لختم را آشفته کنی و من در آغوشت بی دغدغه نفس بکشم و شیشه ای از لاکهایت را سوا کنم و همینطور که گرم نصیحت کردنم شده ای ناخنهای مرتبت را قرمز کنم...

شیشه ی لاک در دستم خشک شده،خیره بر من مانده ای،

موهای گره خورده ام از پشت بسته شده،خیره بر من مانده ای،

تنم در عطش دست نوازشت مانده،خیره بر من مانده ای...

آهی از دلسردی می کشم،روی بر می گردانم،شاید دلت به رحم بیاید و کلامی به زبان آوری،خیره بر من مانده ای.

باز به سویت باز می گردم،

از روی قاب عکس در آغوشت می کشم،

بر چشمهای خیره بر من مانده ات هزار بار بوسه می زنم،باز هم خیره بر من مانده ای...

کاش هرگز مرا نمی زادی تا روزهای نبودنت را نبینم،

کاش وقتی خاک بی رحمانه پذیرای تنت می شد من را دوباره در رحِمت جای می دادی،

اصلاً کاش اشتباهی من را به جایت می خواباندند،

مادرم تو تا ابد با منی،مهر جاودانه ی منی،

نه هراسی برای از دست دادنت دارم و نه ترسی از نبودت که حضورت لحظه به لحظه در من جاریست،تا در تن من جانیست بدان که میان این جنگل پر هرج و مرج که لایق وجود تو نبود بچه آهویی داری که صبح تا چشم باز می کند رو به لبخند تو سلام می کند و شب ها پیش از بوسیدن تصویرت خواب به چشمش نمی آید.

تک به تک نفسهایم به فدای یک دمِ دوباره ات،روحت قرین آرامش،یادت باقی...

.

پ.ن:هشتمین سال پر کشیدنش... .

90.1.23

ماری

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

این معنای تنهائیست

نه برای تنها بودن اطاقی خالی لازم است و نه برای فرار از تنهایی حضور جماعتی کافی.

همین که به هوای دیدن رویا کسی را نداشته باشی که ذهنت را پیش از خواب درگیرش کنی،

همین که کسی نباشد تا هر لحظه از محبت سیرش کنی،

همین که به هنگام مستی از هجوم فکر و خاطره ی کسی وحشت نکنی،

همین که دستت نلرزد تا به بهانه ی چند خط اس ام اس یادش کنی،

همین که دلت برای کسی تنگ نباشد،

همین که دنیا دیگر به چشمت رنگارنگ نباشد،

همین که دلت به وضوح از جنس سنگ باشد،کافی ست.

فرقی نمی کند شمار اطرافیانت یک باشد یا هزار،این معنای تنهائیست...

.

90.1.7

ماری

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

اسفندزادگان

بابا خدایم،رسم هدیه دادن را نمی دانی؟نمی دانی که آنچه را به کسی ارزانی می دارند با زور پس نمی گیرند؟
نمی دانی چشمی را که از برق شادی لبریز شده گریاندن گناه است؟
سالها قبل از فرود آوردن من به این کره ی خاکی هدیه ام را از آسمانت راندی و بر زمین نشاندی،
چند ساعت قبل از فوت کردن هفت شمع کیکش مرا بر تخت بیمارستانی در همین حوالی خواباندی،
طعم عشق را از همان آغاز و در آغوش مادرم به من چشاندی،
به بی قراریهایم،به گریه هایم از سر دل درد،از سر عطش برای قطره ای شیر مادر خندیدی،
خدای مهربانم،تو هم این روزها را از اول به چشم می دیدی؟
در ازای جای خالی مانده از آغوش و آغوز مادر مرا به سمت دیگری کشاندی،
مرا دست به دعا به سمت قبله ات نشاندی،
هدیه ام را بعد از سالها صبوری به دستم رساندی،
تنها تو بودی که آن روزها لبم را می خنداندی،خاطرت هست؟
خاطرت هست که چطور آرامم گرفته بود؟سرم بر شانه ای جا گرفته بود،که خبری از احساس غریبی نبود،بابا خدا،هدیه ات از همان روزهای اول دل دخترت را ربود...
شادیهای کودکانه ام را خاطرت هست؟آرامشم را چطور؟
نگو که بر دلت سنگینی می کرد سبکبالی آن روزهایم،
نگو تو هم نمی دانی چه بر سرم آمد که امروز اینطور تنهایم،
سرم را در آغوشت بگیر،مهرت را دگر باره به من ارزانی دار،
نگذار خو بگیرم به این روزهای بی خورشید،
به این شبهایی که ماهِ من میهمان آسمان دیگریست،
به این حال و روزی که تنها می توان به حالم گریست،
لبهایت را جمع کن،
شمع های کیکم و کیکش را همراه با ما فوت کن و تو هم خالصانه دعا کن که حضور دوباره اش بیش از خامه های این کیک کامم را شیرین کند،
تولدم،تولدش،مبارک...
.
پ.ن:وبلاگم یک ساله شد
.
89.12.23
ماری

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

بوی تند بهار

سوز اسفند نه پوستم که دلم را سالهاست که سوزانده و اگر دست بر دلم نهید خواهید دید که تار و پودش را چطور پوسانده.
چه اهمیت دارد که زاده ی این ماهم وقتی سالهاست که کسی از همزادانم را چشم در راهم؟
چه اهمیت دارد که باد بهاری از کدام سو خواهد وزید،کسی پیدا شود و بگوید که تا جان در بدن دارم او را به چشم خواهم دید؟
چه اهمیت دارد که سال کی نو می شود وقتی خیالم دائم پر و خالی از فکر تو می شود...
کاش سالهای سیاهی که بر من گذشت یازده ماه بیشتر نداشت،کاش کسی فروردین لعنتی را از تقویم عمر من بر می داشت،
تا نه مادرم به رسم فرشتگان به رحِم خدا بر می گشت و نه چرخ گردون طوری بر خلاف میل من می گشت که عمرم را بی عمرم سر کنم...
.
89.12.18
ماری

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

اینجا کسی منتظر طلوع آفتاب نیست...

کاش این شب لعنتی بی انتها صبحی در پی نداشت.کاش اراده ی چشم بستن بر این دنیا و ندیدن صبح فردا را داشتم،کاش آفتاب لعنتی صبح با تمسخر نگاهم نکند،کاش جانی در تنم نماند که روزی دیگر را با این عذاب همیشگی آغاز کنم...
کاش هرگز زاده نمی شدم،کاش در عوض اینکه اختیاری بر آمدنم نداشتم به میل خودم بود رفتنم.
فشار بغضی که دائم سینه ام را له می کند چیزی کم از فشار سنگ قبر ندارد.
زیر کدام برگه را برای استعفا باید امضا کنم؟
پرچم سفیدم را رو به کدام آسمان بگیرم و فریاد بزنم:تسلیم؟
قدرت نمائی بس نیست؟
ضعیف آزردن چطور؟
من که به هر سازی رقصیده ام،این مارش عزا تا کی می خواهد برای رقص من نواخته شود؟
خسته ام.از دنیای کوچکم خسته ام.
"بابا خدا" کاش دامن داشتی تا دست به دامنت می شدم،بر دستهایت بوسه می زنم و عاجزانه خوابی ابدی می طلبم.
برای یک بار هم که شده به ناله هایم گوش بده،برای یک بار هم که شده رسم پدری را به جا بیاور،لبم را که به خنده باز نکردی،دلم را که از نور امیدت خالی گذاشتی،پاهایم را از زمین سردت جدا کن،من را از قفسی که بدان دچارم رها کن،
صدایم را می شنوی؟حرفهایم را می خوانی؟گوشَت اصلاً با من هست؟
حواست هست که تو یگانه خالق منی؟حواست هست که چطور تیشه به ریشه ام می زنی؟...مهربانم کمی محکمتر بزن...ریشه ام را از این خاک بکَن...
.
89.12.12
ماری

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

کجاست گهواره ی من؟

سقف آسمان خلق شد که با اولین صدای خنده بر سر خراب شود.
گاهی با از دست دادن یک عزیز،گاهی به شنیدن کلامی خالی از مهر،گاهی به دیدن نگاهی که هرچه می جویی گرمایی که سابق بر این درش موج می زد را نمی یابی،گاهی به شنیدن نامی که از نام خودت بهتر از بر کرده ای،از زبانی نامحرم...
سقف آسمان من ابر ندارد،بر سرم باران رحمت نمی بارد،رعد دارد و دائم بر تنم فرود می آید و زخم می زند بر روی زخمهای کهنه ای که هنوز مرهمی برای درمانشان پیدا نکرده ام.
تنم می سوزد،خون می گریم و پناهی نیست،تکیه گاهی نیست.
آرامشم را می جویم،در پی نوازشهای از دست رفته ام مدتهاست که می پویم و اثری نیست که نیست.
"بابا خدا" پناهم ده،قرارم ده،تکیه گاهم باش،
برای یک شب هم که شده مادرم باش،آغوشت را گهواره ام کن،گونه ام را ببوس و به یاد کودکیهایم برایم زمزمه کن:
"پاشو پاشو کوچولو...از پنجره نگاه کن...با چشمای قشنگت...شب و روز و سیاه کن..."
لحافم را کنار بزن،دست بر موهایم بکش،بگذار رو به لبخند مهربانت چشم باز کنم و بیدار شوم و باور کنم آنچه تا به امروز دیده ام جز کابوس نبوده...
.
89.12.7
ماری

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

دل،می سوزد...

کسی تنم را در مشت گرفته و می فشارد،تاب فشار انگشتانش را دیگر ندارم،

سپیدی رخسارم به سیاهی می زند و سیاهی چشمانم رو به سفیدی می رود،

نه نفسی در گلو دارم و نه جانی در تن و نه مهری در دل...

جگرم می سوزد،مغزم تیر می کشد،کاش انگشتان لعنتی اش را کمی از خرخره ام جدا کند تا لااقل بتوانم ناله ای سر دهم.

دل،تنگ است،دل می سوزد،مهارش می کنم تا شرم کند و دیگر چشم به راه ندوزد.

شانه می لرزد،خبر از هق هق نیست،او هرگز نیامد اما دلش به هر کاری آمد...

کاش گرگ گله تنم را دریده بود،که تنها آنچه به چشم دیده بود بره ای بود که در کویری بی آب و علف،جا مانده از گله،بع بع کنان مهر می جویید،عشق طلب می کرد،نه لبش تشنه ی آب،که دلش سیر از سراب،با تن بی جان،زبان خشک و زبر بر تن گرم گرگ می کشید و با خیال مهرش آرام در آغوشش آرمید و به خودش که آمد سینه ای خالی از دل دید...

با چشمانش بر جای خالی مانده از تن گرگ تا عمر داشت بارید و اما خدا اشکهایش را هرگز ندید...

89.11.29

ماری

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

برزخ

من از اینکه نمی دانم این روزها در واقع خوابم یا بیدارم،بیزارم.
نمی فهمم که اگر بیداریست،چطور مردگان را می بینم که تن از خاک بر می آورند و با لبخندی به سمتم می آیند و همانطور که لاف دلتنگی می زنند،دستشان را از لای کفن های پوسیده شان به سمتم دراز می کنند تا در آغوشم بگیرند؟
نمی دانم دروغهای عطرآگینشان را باور کنم یا بوی تعفن خاطراتی را که مدتهاست در کنجی از زمین بایر ذهنم به خاک سپرده ام؟
و اگر رویاست چرا توان دیدن آنانکه بعد از گذر سالها هنوز رخت سیاهشان را از تن نکنده ام و سنگ قبرشان را روزی هزار بار با اشک چشم می شویم ندارم؟خوابشان را هم بر من حرام کرده اند؟
نمی دانم تا روزی که تن به خاک می سپارم هنوز برای کسی آنقدر عزیز مانده ام که از نبودم دستمالی بر چشمان خیسش بکشد و آهی از دل برآرد یا نه...
من هیچ چیز از این برزخی که به آن دچارم نمی دانم...
.
89.11.14
ماری

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

نیشتر

دست راست را که خودم دارم،تو که مدعی مردانگی هستی روحم را به ارگاسم برسان که تشنه است و خسته از دیدن سراب.
ستاره بودن و گاهی بودن و گاهی نبودن و به همه چشمک زدن و از زمینیان دل ربودن را که من هم بلدم!اگر دم از حمایت می زنی ماه باش و عمری فقط در شب های من بتاب.
حرف زدن را من از تو بهتر آموخته ام،بیا و به جای ادعای سخنوری یکبار با دهان بسته در مقابلم بنشین.فرصتی بده تا همانطور که خیره نگاهت می کنم نیشتری بر دمل چرکین دلم بزنم و به حرف بیایم،گرچه می دانم که شنیدن نامت از زبانم با هر لحنی برایت تکراریست...
.
89.11.9
ماری

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

تگری!

گاهی آنقدر در دل و روده ام وول می خوری که تو را بالا می آورم،و چه بهتر...اینطور نوشیدن را بیشتر دوست دارم،هم وقتی معده ام از تو خالیست گیرائیش بیشتر است و هم وقتی تو به جای آنکه در من باشی و آنقدر غرق در من باشی که حالم را بهم بزنی،کنارم بنشینی و ساقی شوی و نوازشگر!
سرم دیگر گنجایش افکارم را ندارد و مغزم بلد نیست هیچ اسیدی ترشح کند لااقل محض هضم کردن فکرهای ریز و درشتم...کاش روزی یاد بگیرم با جمجمه ام استفراغ کنم.
.
89.11.2
ماری

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک

هرگز آنقدر بزرگ نبوده ام که راضی باشم کنار کسی جز من خوشبخت باشی،نامش را به تکرار با آواز بخوانی،دست بر موهایش بکشی،سرش را بر زانو بگذاری و مثل آنچه روزگاری سهم من بود،زندگی را به او ارزانی کنی.
هرگز آنقدر احمق نبوده ام که تصور کنم کسی جز من می تواند با رنگ خوشبختی بر دیوارهای زندگیت نقش بکشد و آنقدر خوش بکشد که فراموشش شود چهاردیواری خودش از هر رنگی جز خاکستری خالیست.
هرگز آنقدر خیال پرداز نبوده ام که در آغوش دیگری به تو فکر کنم و گردنش را بو بکشم . با چشمهای بسته،چشمهای نیمه باز تو را تصور کنم که مست نگاهم می کنی و به جنونم می کشانی...
هرگز آنقدر خوشبخت نبوده ام که خیال کنم در پس هر دلتنگی وصلی در راه است و دیداری غیر از خواب و با لبِ تشنه به هیچ رودی نرسیده ام مگر سراب.
هرگز آنقدر فارغ نبوده ام که لحظه ای یادت از خاطرم برود تا لااقل شبی را بی آنکه در کابوس دروغ بودن رویای وصل تو تا صبح جان بکنم سر کنم.
اما هرگز آنقدر ناامید نبوده ام که فراموش کنم خدایی هست در همین حوالی...گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک...
.
89.10.17
ماری

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تف به ذات پتروس

ما می گوییم "سائیدگی اعصاب"،شما "کهولت سن" صدایش کنید.شما اصلاً ما را "از اول هم بی اعصاب بودی" خطاب کنید.
ما می گوییم "نقص شعور"،شما "ذهن باز" لقبش دهید.شما دریدگی حرمت ها را "امروزی فکر کردن" تلقی کنید.
شما فسیل نباشید و متعهد نمانید،شما از نسل امروز باشید و 4 بال قرض کنید برای هرز پریدن،افکار سنتی ذهن پوسیده ی ما به شما چه مربوط؟
به شما چه مربوط که ما تنها گز می کنیم تا از گزندتان در امان باشیم و باز هم نیست انگشتی که پتروس وار به سمت تنهایی ما دراز نشود؟
به شما چه مربوط که چطور می توان با تنهایی سر کرد و چگونه می توان این حقیقت را هرچند تلخ باور کرد که آدم ها از یک قالب نیستند و هیچ کس با هیچ حجمی نبوده که بتواند حفره ی خالی به جا مانده از تن دیگری را پر کند؟
به شما چه مربوط که شنیدن انعکاس صدای خودت که نامش را می خوانی و بی جواب می مانی تلخ تر است یا طعم زهرماری اشکهای شورت یا یادآوری شیرینی لحظه های بی تکراری که رفته اند و تو ماندی و دهانی سرویس و خاطراتشان؟...آخ...خاطراتمان...
.
89.10.11
ماری