۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه
می خواهم ثبت شوم!
۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
کبک
.
90.9.6
ماری
۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه
زمستانِ کافه ی من،عطرِ "Zirh Ikon" ِ تو
یک پُک عمیق تر به "Marlboro Touch" می زنم،بوی "Zirh Ikon" مشامم را پر می کند...
در باز می شود،کسی پله های چوبی کافه را دو تا یکی می کند و به سمتم می آید،بوی عطرت تندتر از قبل روانم را به بازی می گیرد،هرچه فکر می کنم به خاطر نمی آورم چطور ساعت 5 عصر شد.تو از راه می رسی و من محو تو می شوم،اصلاً من سراپا "تو" می شوم،بوی "Zirh Ikon" به لاله ی گوشم می چسبد،کاش می شد تمام ساعتهای دنیا را آن لحظه که مرا می بوسی در شومینه ی کافه ی کوچکم بسوزانم...
.
90.8.21
ماری
۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه
زندگی جز شنیدن صدای تو نیست...
۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه
زنده تر می مانم
90.8.8
ماری
۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه
عقربه ها!شما را به جان مادرتان...
۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه
جامِ چشمِ تو
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
دنیای فاحشه
۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه
دو بال بر پشت آهو
روزهای فرد را دوست می دارم.انگار که اصلاً هفته های من سه روز بیشتر ندارند.کافه های حوالی خیابان نیاوران را،قهوه های نیمه خورده مان را،ته سیگارهای یک شکلمان را،همه آغشته به رد ماتیک من،همه کام گرفته از لبهای باریک تو،همه را و همه را دوست می دارم.
ساعت پنج بعد از ظهر را دوست می دارم.سایه ی افتاده بر صورت از صبح تراشیده ی تو را به خاطرم می آورد،آن هنگامی که با لبخندی گوشزد می کنی که امروز را هم به خاطر من صورتت را اصلاح کرده ای.
خنده های بی دغدغه مان را دوست می دارم.نوازش های بی وقفه مان را،شوق بوسه های پنهانی مان را،شیطنت های سر باز کرده ام در امنیت آغوش مردانه ات که شوق کودکی های از دست رفته ام را به من بازگردانده دوست می دارم.
این روزها حال بچه آهویی را دارم که هر صبح به شوق هم پروازی با شاهینی چشم باز می کند که در آسمان خالی زندگیش به پرواز در آمده.همان آهویی که بعد از خلاصی از جنگل سیاه افکارش،دوباره به زندگی روی آورده...
.
90.6.29
ماری
۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه
دل کوک
۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه
بودنِ من،بودنِ من نیست.
معده ام می سوزد.نه خالی اش گذاشته ام،نه اسیدی بیش از آنچه باید ترشح کرده،نه چیزی روحِ راکدِ مرا به هیجان آورده.شاید غصه ات برش سنگینی می کند،که دیگر به هیچ زور و ضربی هضم نمی شود.
سرم بر گردنم انگار که اضافیست.نه الکل نوشیده ام،نه مخدری به جان فرو برده ام.شاید جمجمه ام دیگر نای تحمل فشار یادت را ندارد.
تنم سست شده.بی خواب نیستم و اما بی تابم.با هر غلتی که در جا می زنم،نه از تخت،که ترس از پرت شدن از قله ی آمالم تنم را به لرزه می اندازد.
نیاید روزی که امیدم را از دست بدهم،
بر نیاید دَمم اگر از مهر خدا دلسرد شده باشم،
نباشم اگر بی هدف فردا را امروز و امروز را دیروز کنم،
نباشم اگر روزی آرزوهایم را کسی جز من جلوی چشمهایم زندگی کند...نباشم...
90.5.31
ماری
۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سهشنبه
خدا،تنها "ایبوپروفنِ" دردهای دل من
۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه
قاعده ی بی قاعدگی
۱۳۹۰ تیر ۲۸, سهشنبه
روزی،آرامش
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه
چند خط به یاد زندگی
نه جایگه امن من آغوش مردانیست که ادعای تقدسشان بوی تعفن عطرهای مختلف زنانه ی به جا مانده بر تنشان را مشمئز کننده تر می کند،
نه مَرکب من ماشین های تک سرنشینی ست که روکش صندلی شاگردشان بسکه رنگ به رنگ آدم دیده،نخ نما شده،
جای خواب من گهواره ام،
و سایه ی امن من زیر سقف خانه ی پدریست...
۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه
لعنتی خواب از سرم پرانده
شب از نیمه گذشته.
به لطف پیشرفت تکنولوژی سالهاست که بوی کولر آبی به مشام نمی رسد اما صدای نخراشیده ی کولر گازی به خوبی می آید که مدام در سر و مغز خودش می کوبد.تلفنم زنگ می خورد.هنوز در توهم آن شبِ خوبی که بعد از سالها ممکن است تو هم "هوایی" شوی و یادم کنی موقع خواب "سایلنت" ش نمی کنم.
مست و پریشان از خواب می پرم.هنوز از زیاده روی چند پیک آخر سر درد دارم.صدای آن طرف خط بی مقدمه می رود سر اصل مطلب:"عزیزم،فقط گوش کن" و می نوازد...و می خواند...
صدای غرور از چهار وجه خنده ی نصف و نیمه اش بیرون می زند،غرور از سر اینکه شنیدنش را به خوابم ترجیح داده ام و لابد آنقدر بر من تاثیر گذاشته که صدایم اینطور به لرزه افتاده!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
گوشهای دوست داشتنی ناشنوا
تا به ذوق دهان باز می کنم که گوشی ناشنوا به حرفهایم را به جمله ای نوازش دهم،صد انگشت اشاره از هر سمت به سویم دراز می شود:متوهمش نکن.
براق می شوم به سمتشان که:من دوستش می دارم!...قدمی به عقب بر می دارند و فریاد می زنند:متوحش نشو!!!
تا از جمعشان روی بر می گردانم می گویند:ما صلاحت را می خواستیم...
آسفالت های بارانِ بهار خورده را با حظ وجب می کنم،
از پشت پنجره های خشک نگاهم می کنند:دخترک پاک خل شده.
دور می شوم و در نگاهشان حتماً آنقدرکوچکتر از قبلم که با چشمهای گشادشان چهار چرخی را می بینند که به جای آسفالت از روی تن من عبور می کند و بی آنکه منتظر شنیدن فریادی از من باشند آهِ کوتاهی می کشند و قطره ی اشک گوشه ی چشمانشان را به دستمالی می خشکانند و زیر لب می گویند:ناکام رفت.
کسی منِ کامیاب را نمی بیند که پاورچین به پشت شمشادهای حاشیه پناه می برم و می روم به سمت خانه ای آشنا،بی هراس از شنیدن حتی یک جمله ی دیگر خزعبلات،سرمست و سوت زنان،برای نوازش آن گوشهای دوست داشتنی ناشنوا...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
خنده ام را سر جایش بگذارید
۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه
مادر،خیره بر من مانده ای...
۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه
این معنای تنهائیست
۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه
اسفندزادگان
۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه
بوی تند بهار
۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه
اینجا کسی منتظر طلوع آفتاب نیست...
کاش هرگز زاده نمی شدم،کاش در عوض اینکه اختیاری بر آمدنم نداشتم به میل خودم بود رفتنم.
فشار بغضی که دائم سینه ام را له می کند چیزی کم از فشار سنگ قبر ندارد.
پرچم سفیدم را رو به کدام آسمان بگیرم و فریاد بزنم:تسلیم؟
۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه
کجاست گهواره ی من؟
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
دل،می سوزد...
کسی تنم را در مشت گرفته و می فشارد،تاب فشار انگشتانش را دیگر ندارم،
سپیدی رخسارم به سیاهی می زند و سیاهی چشمانم رو به سفیدی می رود،
نه نفسی در گلو دارم و نه جانی در تن و نه مهری در دل...
جگرم می سوزد،مغزم تیر می کشد،کاش انگشتان لعنتی اش را کمی از خرخره ام جدا کند تا لااقل بتوانم ناله ای سر دهم.
دل،تنگ است،دل می سوزد،مهارش می کنم تا شرم کند و دیگر چشم به راه ندوزد.
شانه می لرزد،خبر از هق هق نیست،او هرگز نیامد اما دلش به هر کاری آمد...
کاش گرگ گله تنم را دریده بود،که تنها آنچه به چشم دیده بود بره ای بود که در کویری بی آب و علف،جا مانده از گله،بع بع کنان مهر می جویید،عشق طلب می کرد،نه لبش تشنه ی آب،که دلش سیر از سراب،با تن بی جان،زبان خشک و زبر بر تن گرم گرگ می کشید و با خیال مهرش آرام در آغوشش آرمید و به خودش که آمد سینه ای خالی از دل دید...
با چشمانش بر جای خالی مانده از تن گرگ تا عمر داشت بارید و اما خدا اشکهایش را هرگز ندید...
89.11.29
ماری