سوز اسفند نه پوستم که دلم را سالهاست که سوزانده و اگر دست بر دلم نهید خواهید دید که تار و پودش را چطور پوسانده.
چه اهمیت دارد که زاده ی این ماهم وقتی سالهاست که کسی از همزادانم را چشم در راهم؟
چه اهمیت دارد که باد بهاری از کدام سو خواهد وزید،کسی پیدا شود و بگوید که تا جان در بدن دارم او را به چشم خواهم دید؟
چه اهمیت دارد که سال کی نو می شود وقتی خیالم دائم پر و خالی از فکر تو می شود...
کاش سالهای سیاهی که بر من گذشت یازده ماه بیشتر نداشت،کاش کسی فروردین لعنتی را از تقویم عمر من بر می داشت،
تا نه مادرم به رسم فرشتگان به رحِم خدا بر می گشت و نه چرخ گردون طوری بر خلاف میل من می گشت که عمرم را بی عمرم سر کنم...
.
89.12.18
ماری
۵ نظر:
مارال ِ عزیزم خیلی وقته ندیدمت ولی خیلی خوب یادم حرفامو حرفاتو و بغض های مشترکمونو
می دونی چقدر دلم می خواست خدا 18 اسفند رو از تو تقویم بر می داشت....
مامانت روحشون شاد
و ماه زندگیت یه روز ِ نزدیک تو آغوشت
من مطمئنم میشه چون تو می خوای ی ی
:(:(:(:(:(:( boghzzz
من قربون تو بشم
تا اونجایی که بتونم نمیزارم غم این دو ماه رو تنهایی بکشی
هستم باهات
ماری من از خوندن نوشته هات خیلی خیلی خیلی حالم خیلی گرفته شد و ... بغض کردم لامصب
نمی دونم چی بگم عزیزم
نمی دونم
دوست دارم:*
خیلی زیبا
و سرشار از احساسات
همدلی برانگیز بود
ارسال یک نظر