لبخند که می زنی،انگار فراموشم می شود روزهایی که بعید بود بگذرند و گذشتند،
.
ساعتهایی که بی من خندیدی و دو زانو،رو به در،به انتظارت نشستم،
.
راه های بی انتهایی که به دنبالت گشتم،
.
نعره هایی که از دلتنگی کشیدم،
.
چهره ی از یاد رفته ی خندانم که در هیچ آینه ای ندیدم،
.
کابوس تکراری تنهایی که بارها به ترسش از خواب پریدم،
.
انگار برای فراموشی تنها منحنی لبهایت کافیست،
انگار برای خاموشی،ماه هلهله می کند و
تنم از عطش تنت فریاد!
.
به یمن خنده ات این وصل مبارک باد!
.
89.6.24
ماری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر