۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

آرامِ جانم،بخند

سوزن به دست می گیرم و فلان و شقیقه را با رشته ی افکارم به هم کوک می زنم و با کمدین ها هرچه می کنم همراه نمی شوم و سر در یقه فرو برده یادم می افتد که با جُز من،تو هم این فیلم را دیده ای و بر خلاف حال خراب من،غش و غش و غش به تک تک صحنه هایش خندیده ای و اشک که از چشمم راه می گیرد،یاد اشک های راه گرفته از چشمت می افتم وقتی ریسه می رفتی!
دلم تنگ می شود و تنگ می شود و تنگ تر...
.
هرچه چرخیدی و چرخاندی و چرخیدم به چرخت،باز هم برگشته ام انگار بر سرِ خانه ی اول.
آن روز اول کاش قلم پایم شکسته بود؟کاش زبانت لال...؟زبانم لال!تار مویی از سرت کم نشود بهترینم که لحظه ی بیماریت،مرگم آرزوست.
.
از دو روز سالها گذشته و دورِ گردون بر مراد ما نرفت.سرِ تو سلامت که سلام دوباره ات انگار محالم شده.
بخند که قهقهه ات از جان شیرین تر و از کیمیا نایاب تر است برایم...بخند تا جانی بماند در تنم،بخند.
.
89.7.1
ماری

۳ نظر:

Art گفت...

:|

تیله گفت...

...

بخند

...

علي انشاء گفت...

لحظه ی بیماریت،مرگم آرزوست.


خيلي خوب بودي