۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

زندگی جز شنیدن صدای تو نیست...

نامم که با صدای تو خوانده می شود درد هر چه که هست از یادم می رود،اشک چشمانم می خشکد،جان تازه می گیرم،چگونه خندیدن را به خاطر می آورم،به خاطر می آورم برای چه زنده مانده ام.

"عزیزم" که خطابم می کنی می فهمم دنیا روی زیباتری هم دارد،گرچه تا امروز نقاب بر این رو کشیده بود،گرچه تا امروز مرا شایسته ی دیدن این رو ندانسته بود...

در آغوشم که می گیری لفظ "امنیت" معنا پیدا می کند،گردنت را که بو می کشم تجربه می کنم که چطور با حواس شش گانه می توان عاشق شد،سرم را که بر سینه ات می گذاری یاد می گیرم چطور از غم دنیا می توان فارغ شد،که چطور می توان بدون تن پوش سرمای آبان ماه را حس نکرد،که چطور می توان با ضربان قلب کسی جز "من" زندگی کرد...


90.8.12

ماری

۱ نظر:

شهرام بیطار گفت...

دیدی این بابا ها وقتی که بچه شون یه کاری میکنه چه ذوقی میکنن؟ الان یه همچین حسی داشت این نوشته ات ، تو دلم گفتم الهی ، فندقو ببین چه قشنگ عاشق میشه