۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

زنده تر می مانم

آسمان قطرات بارانش را بر شیشه ی اتاقم می کوبد،حرفهای تلخ تو پتکی را بر سرم،من سرم را بر دیوار...نه...پدرم آن طرف دیوار در خواب است.



ساعتهایی که با تو و از تو حرف می زنم مثل برق،مثل باد می گذرند و همین که صدایت را به دست خواب می سپاری عقربه در سر جایش می ایستد،و ضربان قلب من انگار،و سایه ام روی دیوار،که با دهن کجی می گوید:صبح شده و من هنوز ایستاده ام،بیدارِ بیدار!



تنِ لُختم،موهای از ته بریده ی لَختم،منِ بی خواب را می کشانم به سوی تختم و هرچه می گردم از ظرافت های دخترانه ام چیزی به چشم نمی بینم.انگار زنی شده ام در آستانه ی میانسالی،که لحظه به لحظه ی عمرش را صرف نگارش خط به خط خاطرات روزگار از دست رفته کرده و امروز آنقدر از آن روزگار دور است که حتی تاریخشان را به سال و ماه هم به خاطر نمی آورد.زنی که آنچه از دیروز برایش به جا مانده مشتی عکس های تا خورده و سررسیدهای تاریخ گذشته است و برگه های چرک نویسی که اگر به حرمت اشکهای چکیده برشان نبود حتماً تا این لحظه میهمان سطل زباله ی اتاقش شده بودند.



جلوی آینه دستی بر تَرَک لبهایم می کشم،با بزاقم خیسشان می کنم،نگاهم به ابروهای پرپشتم خیره می ماند.هنوز باید هر روز تمیزشان کنم،هنوز گونه هایم از سائیدن دستهایت بر تنم سرخ می شود،هنوز گوشهایم از شنیدن صدایت داغ می شود،هنوز و هر روز به تعداد دفعاتی که نامت را صدا می کنم عاشق می شوم...



حس آدم میانسالی را دارم که با این هنوزها انگار بیست سال او را در زندگی به عقب بازگردانده اند،جوان می شوم،زنده تر می مانم...

90.8.8
ماری

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

عقربه ها!شما را به جان مادرتان...

خوشی که از حد می گذرد دوست داری در دَم جان بسپاری!نه رغبتی به یادآوری گذشته ای که امروز جلوی چشمهایت رنگ باخته را داری و نه شوقی برای تجربه ی فردایی که نمی دانی رنگی از شادیهای امروزت در بر خواهد داشت یا نه.


دَم را هر چقدر هم که غنیمت شماری،همین که خبر از بازدم های بعدش نداری،تنت می لرزد،و دلت آرام نمی گیرد،و دوست داری عقربه های ساعت را به آنکه می پرستند قسمشان دهی تا انقدر عجولانه از پی هم ندوند،لحظه های تو را بی مهابا هدر ندهند،نگذارند روزگار تا فردایی پیش برود که شاید مثل امروز نباشد،نگذارند عرق هیجان این روزها بر پیشانیت خشک شود.



دوست داری در این کامیابی جان بسپاری،چون طاقت مرگ تدریجی در روزهایی که شبیه به امروز نیستند را،دیگر،واقعاً،نداری.



90.7.29



ماری

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

جامِ چشمِ تو

من و شراب خواریهای بی شمار،من و می خوارگی جام پشت جام،من و سیگارهای خاموشِ نیمه تمام،منِ در کنار تو از کف داده دل و جان...


منِ مست از خماری چشمان تو،منِ چون پیچکی تنیده به اندام تو،من و سرِ منگم بر بازوان تو،منِ تشنه به بوئیدن عطر جان تو...


تو و چشمان مست و گربه ای،تو که به اندازه ی کودکی پاک و ساده ای،تو و اشتیاقت به آغوش من،تو که از سرم برده نگاهت هوشِ من...


ما و پائیز و رگبارهای بی شمار،ما که "ما" شدنمان دهن کجی خورشیدیست به این شبهای تار،ما و خدایی که به رویمان می خندد،خدایی که خنده اش در به روی سیاهی های روزگار من می بندد...




90.7.9


ماری