۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

هر شبِ بی تو،یلدا

بساط هندوانه و آجیل شیرین به راه است.راحت الحلقوم ها حتی به سختی هم از حلقومم پائین نمی روند.
تکه نبات کوچک درون استکان کمر باریک چای ام را هرچه هم می زنم،حل نمی شود،بسکه به گلهای قالی خیره مانده بودم،چای ام یخ کرده و از دهن افتاده.
دوست دارم یک "ساکت شو" نثار صدای غش غش خنده هایشان کنم.ظلمت شب را جشن گرفته اند و در پس کوچه های مغزم با ولع به دنبال روزنی از آفتابی می گردم که انگار نیست که نیست.
رسم هر سال بر این است،مادربزرگ برای همه تفال می زند و دخترهای جوان فامیل برای پیشی گرفتن از هم در شنیدن فالشان،خودشان را بیشتر به او می چسبانند و دیوان حافظش را به دستش می دهند.
همین که عینک ته استکانیش را تا نوک بینی جلو می کشد،دوست دارم در آغوش بگیرمش و اما توجیهی برای این فوران ناگهانی احساسم نخواهم داشت!پس خودم را جمع و جور می کنم و باز هم مشغول گلهای قالی می شوم.
نامم را جماعتی انگار می خوانند.سر برمی گردانم،مراسم حافظ خوانی رو به اتمام است و نوبت به من رسیده.
کاش حمل بر بی ادبی نمی شد اگر از شنیدن فالم سر باز می زدم.
من را چه به حافظ؟چه به شنیدن غزلی که می دانم باز هم بازگشتت را به غلط نوید خواهد داد؟
نزدیکش می نشینم.گونه ام را می بوسد و زیر گوشم می گوید:نیت کن.
نیتم حتی نگفته هم پیداست.
کتابش را گشود و با صدای خش دارش شروع کرد به خواندن مصرعی که شاید هر یک از حاضران منتظر شنیدنش بودند:
"یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور..."
لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود نه از سر رضایت،که از تمسخر بود به حال خودم،که حتی حضرت حافظ هم با آن همه عظمت،دست از دست انداختن من بر نمی دارد،حتی او که می داند همه ی شب های من بی تو بی پایان اند و یلدا...
.
89.9.30
ماری

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

این نیز از روی من بگذرد!

نمی فهمم که شبهای ما صبحی روشن در پی ندارند و یا خورشید صبحگاهی عمریست به خواب رفته؟
زمان گذشته و سایه ی تو از زندگی من اما عبور نمی کند.نمی دانم شمار برگهای روی زمین ریخته ی این چند پائیز بیشتر بوده یا تعداد اشکهای ریخته بر یقه ی من،اما می دانم که درختان کوچه و خیابان بعد از آنهمه برگریزان فکر بهاری را در سر دارند که شاخه های لُختشان باز هم لباسی سبز و فاخر بر تن می کشند و اما چشمهای من دیگر نای باریدنِ دوباره ندارند.
حال بدیست نازنینم و تو در کنارم نیستی،
حال بدیست که توان گذر از خیالت را ندارم،
حال بدیست که به تنهایی در سالگردها سرم را بر بالش خیسم می گذارم و مدام دست بر جای خالیت زیر لحافم می کشم و می بینم که هنوز هم سرد است...
.
89.9.27
ماری

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تهوع

آنچه که مرا می پوساند نه تَری لبهای توست،
نه عرق دستان من،
نه خیسی قطره اشکی که از شوق وصل ریخته باشم،
یا حتی نمِ باران.
تار و پودم را رطوبت استفراغهای بی وقفه ای پوسانده که حاصل زایش تهوع های ناشی از شنیدن حرفهای تکراری توست!
.
89.9.19
ماری

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

این جاده تعمیر نخواهد شد.

حضور تو سوءتفاهم بود،وخنده های من،و ساعتهایی که فارغ از دنیا گذراندیم،و لطفی که تصور می کردم شامل حال ما شده،و نوری که به غلط می پنداشتم بر تاریکی روزگارم دهن کجی می کند.
عشق سوءتفاهم بود.دنیا هرگز زیباتر از این نبوده،و زیباتر از آن دوران سختی که خیال می کردم گذراست و فانی،هرگز نخواهد بود.
دنیای من هرگز گِرد نبود،به شکل بادامی بود که بوی تلخیش از آغاز مشام را می آزرد.
مهرِ خالق از آنِ دیگر بندگان و مرگی که برای همسایه خوب است از ازل تا ابد از آنِ من،
تاریکی شبهای بلند زمستان از آن من،
دلگیری عصرهای جمعه از آن من،
تیرامیسوهای نیمه خورده ی کافه هایی که میزهای دو نفره شان را به تنهایی پُر می کنم از آن من،
ته سیگارهای ماتیکی و روی هم تلنبار شده ی زیر سیگاری از آن من،
دلتنگی برای همه ی کسانی که نامشان را به تمرین از خاطر خواهم برد از آن من،
این راهِ باز و جاده ی یک طرفه و بی بازگشتی که با ترمزِ بریده ات بی ملاحظه در آن می رانی،از آن تو...
.
89.9.17
ماری