۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

کابوس

دنباله روی قتل زنی شده ام که نیست و اما هنوز تمام زندگی من است.قتل اتفاق می افتد و قاتل را نمی جویم و بیدار هم نمی شوم تاااااا آفتاب لعنتی چشمم را بسوزاند.وسط تخت،خیس از عرق،صدایش می کنم و نامش به در و دیوار خانه اصابت می کند و باز می گردد تا گوشهایم را ناشنوا کند.
کتری برقی،چای کیسه ای،آخرین نخ سیگار از جعبه ای که حوالی دیروز عصر باز شده بود،آتش فندک آشپزخانه.دود جلوی چشمانم را می گیرد،هرچه بیشتر به تصاویری که در خواب دیده ام با پلک های بسته خیره می شوم،صورتها از نظرم بیشتر محو می شوند و من گنگ تر.آنقدر تصویرها زنده اند که برای اولین بار خدا را شکر می کنم که شب رفتنش خودم بالای سرش بودم وگرنه با این افکار حتماً باور می کردم قاتلی دارد هنوز همین حوالی می پلکد و وظیفه دارم تا با انزجاری که در این ده سال تنهایی در من جمع شده به بدترین حال ممکن قصاصش کنم.صبح یک روز تعطیل دیگر آغاز شده و برای هزارمین بار از خودم می پرسم برای چه هر هفته را به شوق پایانش آغاز می کنم؟
چند قطره آب جوش پاشیده روی دستم گوشم را به صدای جیغ کتری شنوا می کند.
تنم یخ زده،کولر خاموش است.گلدانهای به ردیف چیده شده در بالکن را آب می دهم،جان که نگرفته اند هیچ،خشک هم شده اند.به که بگویم که آب کافی نیست،حتی نور هم کافی نیست،هر گل برای نفس کشیدن نوازش باغبانی را می خواهد که به جنس دستانش عادت کرده.من را چه به باغبانی؟من را چه به نوازش گلهایی که درکی از دلایل حضورشان در این خانه ندارم؟
پاکت جدیدی باز می کنم،پک می زنم و می سوزد،
پک می زنم و دود تنهاییم را در آغوشش می گیرد،
پک می زنم و بخار از چای در نمی آید،
یخ کرده،
نبضش را می گیرم،مُرده.
"ها" می کنم،بخار از دهانم در نمی آید،
یخ کرده ام ...

91.7.7
ماری