۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

این نیز از روی من بگذرد!

نمی فهمم که شبهای ما صبحی روشن در پی ندارند و یا خورشید صبحگاهی عمریست به خواب رفته؟
زمان گذشته و سایه ی تو از زندگی من اما عبور نمی کند.نمی دانم شمار برگهای روی زمین ریخته ی این چند پائیز بیشتر بوده یا تعداد اشکهای ریخته بر یقه ی من،اما می دانم که درختان کوچه و خیابان بعد از آنهمه برگریزان فکر بهاری را در سر دارند که شاخه های لُختشان باز هم لباسی سبز و فاخر بر تن می کشند و اما چشمهای من دیگر نای باریدنِ دوباره ندارند.
حال بدیست نازنینم و تو در کنارم نیستی،
حال بدیست که توان گذر از خیالت را ندارم،
حال بدیست که به تنهایی در سالگردها سرم را بر بالش خیسم می گذارم و مدام دست بر جای خالیت زیر لحافم می کشم و می بینم که هنوز هم سرد است...
.
89.9.27
ماری

۱ نظر:

بهنام گفت...

ترجیها تیترشو عوض کنید.
واسه خاطر خودتون عرض کردم :)