۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

دل،می سوزد...

کسی تنم را در مشت گرفته و می فشارد،تاب فشار انگشتانش را دیگر ندارم،

سپیدی رخسارم به سیاهی می زند و سیاهی چشمانم رو به سفیدی می رود،

نه نفسی در گلو دارم و نه جانی در تن و نه مهری در دل...

جگرم می سوزد،مغزم تیر می کشد،کاش انگشتان لعنتی اش را کمی از خرخره ام جدا کند تا لااقل بتوانم ناله ای سر دهم.

دل،تنگ است،دل می سوزد،مهارش می کنم تا شرم کند و دیگر چشم به راه ندوزد.

شانه می لرزد،خبر از هق هق نیست،او هرگز نیامد اما دلش به هر کاری آمد...

کاش گرگ گله تنم را دریده بود،که تنها آنچه به چشم دیده بود بره ای بود که در کویری بی آب و علف،جا مانده از گله،بع بع کنان مهر می جویید،عشق طلب می کرد،نه لبش تشنه ی آب،که دلش سیر از سراب،با تن بی جان،زبان خشک و زبر بر تن گرم گرگ می کشید و با خیال مهرش آرام در آغوشش آرمید و به خودش که آمد سینه ای خالی از دل دید...

با چشمانش بر جای خالی مانده از تن گرگ تا عمر داشت بارید و اما خدا اشکهایش را هرگز ندید...

89.11.29

ماری

۲ نظر:

ناشناس گفت...

1/2/3 1/2/3 امتحان می کنیم

شهرام بیطار گفت...

هم تشبیه ها و هم وزن و موزونی کلمات و جملات عالی بود . گرگ و بره و جالی خالی دل و نگاه . کاش میشد این رو به خورد همه داد . دقیقاً برا یکی از دوست های صمیمیم همچین چیزی داره اتفاق می افته و متأسفانه هر چی هم بهش میگیم قبول نمیکنه . یه وقت هایی چشم بره کور میشه و خودش با اینکه میدونه آخرش همینه باز میره می افته تو دام . دقیقاً به حال این روز هام میخورد .



با درود و سپاس فراوان : شهرام