۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

عقربه ها!شما را به جان مادرتان...

خوشی که از حد می گذرد دوست داری در دَم جان بسپاری!نه رغبتی به یادآوری گذشته ای که امروز جلوی چشمهایت رنگ باخته را داری و نه شوقی برای تجربه ی فردایی که نمی دانی رنگی از شادیهای امروزت در بر خواهد داشت یا نه.


دَم را هر چقدر هم که غنیمت شماری،همین که خبر از بازدم های بعدش نداری،تنت می لرزد،و دلت آرام نمی گیرد،و دوست داری عقربه های ساعت را به آنکه می پرستند قسمشان دهی تا انقدر عجولانه از پی هم ندوند،لحظه های تو را بی مهابا هدر ندهند،نگذارند روزگار تا فردایی پیش برود که شاید مثل امروز نباشد،نگذارند عرق هیجان این روزها بر پیشانیت خشک شود.



دوست داری در این کامیابی جان بسپاری،چون طاقت مرگ تدریجی در روزهایی که شبیه به امروز نیستند را،دیگر،واقعاً،نداری.



90.7.29



ماری

هیچ نظری موجود نیست: