۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

دغدغه

مهم نیست تا چه حد زیبا آفریده شده ام،درگیر آنم که تو مرا به چشم تا چه اندازه زیبا می بینی،
موهای از ته تراشیده ام را نمی توانی نوازش کنی،اما گاهی که دلتنگم سرم را می توانی در آغوش بگیری،
شانه های پهنی ندارم تا تکیه گاهت باشند،اما حمایت را در هر نگاهی که به سر تا پایت می اندازم می توانی ببینی،
تا زمانی که نفس می کشم نخواهم توانست قلبم را نشانت دهم که از مُشتم تا چه حد بزرگتر است،شاید به وسعت تمام دوست داشتنی ها،و یا بیشتر از آن به اندازه ی "دوستت دارم" هایی که نه از سر عادت گفته ام و...گاهی شنیده ای،گاهی به لحن کودکانه اش خندیده ای،و گاهی و گاهی و گاهی و...
مهم نیست که جثه ی کوچکی دارم،درگیر آنم که چطور به تک تک سلولهای بدنم یادآور شوم که هر کدام وظیفه ای دارند،که کار همه شان عشق ورزیدن نیست،که کار تمام اعضای تنم تو را بوئیدن نیست،که کار چشمهایم،دستهایم،تو را بوسیدن نیست.
مهم نیست که تا چه حد دغدغه دارم،درگیر آنم که بدانم تا قبل از تو چرا نفس می کشیدم،روحم از چه سیراب می شد،چشمهایم با چه تصویری جز چشمهای نقاشی شده ی تو خواب می شد،درگیر آنم...

90.12.27
ماری

۱ نظر:

tanaz گفت...

كلا حال آدمو خوب ميكني ! خيلي خوب بود