۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

سال من فروردین ندارد

بعضی از روزها انگیزه هایم برای ماندن به صفر می رسند،همان روزهایی که فکر می کنم هیچ کار نیمه تمامی ندارم تا پایانش دهم،در واقع چون کاری را هرگز آغاز نکرده ام که در انتظار پایانش باشم.
فکر می کنم زمین جای خوبی برای ماندن نیست،اگر بود خدا در آسمان خدایی نمی کرد و فرشتگانش بر زمین پر می گشودند.
فکر می کنم بر خلاف دنیای کوچک آدمهای بزرگی که از آغاز دیده ام،دنیای بزرگ دیگر حتماً جای کوچکی برای من خواهد داشت،جای زیادی اشغال نخواهم کرد،گیرم چهل کیلو بار به آسمان اضافه شد،به زمین که نمی آید.در عوض مادرم را دگرباره خواهم بوسید،در عوض فرشتگان خدا را از نزدیک خواهم دید،بدون ترافیک به هر کجا که دلم خواست سوار بر بالشان پر خواهم کشید،مگر از آسمان چه کم می شود؟به زمین که نمی آید،می دانم بعد از آن دلم دیگر هرگز نخواهد گرفت،هر عصرانه با مادرم چای خواهم نوشید،هرگز تنها نخواهم بود،هرگز تنها نخواهم مُرد.

91.1.5
ماری

هیچ نظری موجود نیست: