۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

مرگ بر مرگ

خاطراتم ماههاست که خاک می خورند،مثل قاب آخرین عکس پنج نفره ی ما روی پیانوی گردگیری نشده ی گوشه اطاقم،مثل لکه های سیاه پاک نشده از روحم،ذهنم،دلم،مثل تصویر پاک نشده ی صورت کبودت از جلوی چشمم،شب آخر.
.
علفهای هرز وقیحانه قد علم کرده اند در باغچه ی سبز زندگی مان،باغچه ای که با دستهای ظریفت بنفشه های کوچک شادی را در آن می کاشتی،باغچه ای که هر لحظه عطرآگین بود از عطر یاس وجودت...باغچه ی آبادت را به دست کدام خانه خراب سپردی؟به امان کدام خدا رهایش کردی که چنین زرد و پژمرده گشته؟
.
دلم می لرزد.سینه ای طلب می کنم که بوی عطر تو را بدهد تا مثل روزگار کودکی،امنیت از دست رفته ام را با به مشام رساندن بوی Red Door به تن باز گردانم و،نیستی...
.
بالشم بوی عطر تو را نمی دهد و سرم را درش فرو می کنم...بالشم مثل آغوش تو گرم نیست و اما اشکهایم را فرو می خورد...بالشم با دست نوازش گریه ام را بند نمی آورد،که فقط صدایم را خفه تر می کند تا به گوش نامحرمان نرسانمش...
.
پوست می خراشم.پوست صورتم را هنوز هم به ناخن می خراشم.نیستی که بر گونه ام دست بلغزانی و امید به زنده بودنم دهی،نیستی و کسی برای من از فرداهای بهتر نمی گوید...انگار که فرداهای خوب هم با رفتن تو،مرده اند.
.
دلتنگیهایم را هیچ مُسکنی درمان نیست.
.
بگو با چشمهای منتظرم چه کنم؟بگو از کدام در می آیی تا جای قدمهایت را بوسه باران کنم؟
.
خواب من ارزانی تو باد...لااقل شب ها از فرشته ها جدا باش و به آنها بگو که تنها دخترت چشمش هفت سال است که به راهت خشک شده.بگو که تنها حسرتش تجربه ی دوباره ی آغوش تست.بگو که با بغض هم یاد گرفته چگونه بخندد تا مبادا فکر کنند هنوز طفلی 15 ساله است!بگو زنانگی هایت را کورکورانه تقلید و تکرار می کند تا شک کنند به این که تو در این خانه حضور نداری.
بگو که چون زورش نرسیده،دل تنگش و دل سنگ آدمیان را به دست خدایش سپرده.
.
بگو باد صبا بر صورت خدایش وزیده و باران بهار بر تن خدایش باریده و انگار چندین بهار است که خدای او خوابیده...
.
دل تنگی دارم مادر.
.
دلم ضعف می کند برای یک بار دیگر "ماری جان،ماری جان" گفتنت.
دلم غنچ می رود برای شیرین خندیدنت.
.
دل تنگی دارم مادر.
.
مرگ بر نبودنت،
مرگ بر من اگر دمی را بی یاد تو بازدم کنم،
مرگ بر مرگ...
.
پ.ن:23 فروردین،هفتمین سالگرد پر کشیدنش...
پ.ن:یاد بعضی لحظه ها،لحظه ای از یاد آدم نمی ره...لحظه ای از یاد آدم نمی ره...
.
89.1.23
ماری

۱۰ نظر:

طناز گفت...

ماری ! عزیزم :*

مرگ بر مرگ !!!!!
مرگ بر مرگ !!!!!






طاقت بیار رفیق

hamii گفت...

rooheshoon shad.
vaghean narahat shoodam
vali khoobe ke ehsasateto bayan mikoni

Rasool گفت...

کپی متنی رو که پارسال به همین مناسبت نوشته بودین به خیلیا دادم.همه اعتراف کردند که وقتی در خلوت خودشون اونو خوندن مجبور شدن چندین بار اشکاشونو پاک کنن.نمیدونم این از قدرت قلم شماست یا از عظمت غمیه که آدم بااز دست دادن عزیزترن فرد توی زندگیش پیدا میکنه؟
مرگ انکار ناپذیره ،جدایی هست ولی پایان همه چیز نیست.ایشون همیشه نظاره گر عزیزان خودشون هستند.
روحشون شاد.

matbuat گفت...

مرگ ِ عزیزای ادم
بی رحمانه ترین آفریده ی خداس

camellia گفت...

maaaaaary:-S
motmaneam ba voojoode 2khatri mese to roohesh shade:X

ناشناس گفت...

marianna

rohesh shad

ناشناس گفت...

مرگ بر مرگ...
:(

ghazaleh گفت...

عزیزم تسلیت می گم
می دونم خیلی سخته عزیز از دست دادن
خیلی سخته

آنی گفت...

ننوشتنم از تنبلی این رمز بازیهاست...
میدونی هفت سال کمه.... و زیاده...
مال من شد چهارده سال و باز وقتی بهش فکر کنم گریه ام میگیره...

هاله گفت...

مارال ِ عزیزم

می دونم که می دونی چقدر اون روز به فکرت بودم م م

مامانت تو آغوش ِ خداااا