۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

روزی،آرامش

هرگاه آدمیزادی را دیدم که از آدمیزاد می نالید،هوس جنگل و کوه و بیابان به سر داشت،هوس زندگی با هر جنبنده ای که با بیش از دو پا قدم بر می دارد،قدرت تکلم ندارد،چنگ می زند،حمله می کند،وحشیانه تن می درد و اما دل نمی شکند،در دل قهقه ای سر می دادم و بر بلاهتش تا جان داشتم می خندیدم!

اما در آن هر از گاه ها،هرگز چنین روزی را نمی دیدم که می خواهم دلم را با دو دست محکم بگیرم و بر سینه بفشارم،سر به جنگل و کوه و بیابان گذارم،تن به چنگ خرس سپارم،گوشت بدنم را به زیر دندانهای شیر بسایم،اما دست هیچ دو پایی به تکه تکه های جا مانده از دلم،روحم،تنم،نرسد.

شاید آرامش من به دور از انسانها روزی از راه برسد...


90.4.28

ماری

۲ نظر:

شهرام بیطار گفت...

بعضی ها از حیوون هم درنده ترن , اما این منو خوشحال میکنه که هنوز هم آدم های خوب باقی موندن . هر موقع یکی رو میبینم که دست یه کور رو میگیره و از خیابون رد میکنه , یا کسی رو میبینم که به یه فقیر کمک میکنه , حتی وقتی که تو چهار راه یکی به بقیه راه میده , میفهمم که هنوز هم انسانیت نمرده . 20 سال دیگه اگه زنده موندم موقع بازنشستگی میخوام برم یه باغی چیزی تو یکی از دهات آذربایجان بگیرم , آخر عمری گل ها رو آب بدم و مرغ و خروس نگه دارم . وقتش که شد خبرت میکنم تو هم بیا , اما تا اون موقع برو زندگی کن و خوشبخت باش .



با درود و سپاس فراوان : شهرام

ناشناس گفت...

اين جفاي خلق با تو در جهان
گر بداني گنج زر باشد نهان
خلق را با تو از آن بد خو كند
تا تو را ناچار رو آن سو كند
((مولوي))