۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک

هرگز آنقدر بزرگ نبوده ام که راضی باشم کنار کسی جز من خوشبخت باشی،نامش را به تکرار با آواز بخوانی،دست بر موهایش بکشی،سرش را بر زانو بگذاری و مثل آنچه روزگاری سهم من بود،زندگی را به او ارزانی کنی.
هرگز آنقدر احمق نبوده ام که تصور کنم کسی جز من می تواند با رنگ خوشبختی بر دیوارهای زندگیت نقش بکشد و آنقدر خوش بکشد که فراموشش شود چهاردیواری خودش از هر رنگی جز خاکستری خالیست.
هرگز آنقدر خیال پرداز نبوده ام که در آغوش دیگری به تو فکر کنم و گردنش را بو بکشم . با چشمهای بسته،چشمهای نیمه باز تو را تصور کنم که مست نگاهم می کنی و به جنونم می کشانی...
هرگز آنقدر خوشبخت نبوده ام که خیال کنم در پس هر دلتنگی وصلی در راه است و دیداری غیر از خواب و با لبِ تشنه به هیچ رودی نرسیده ام مگر سراب.
هرگز آنقدر فارغ نبوده ام که لحظه ای یادت از خاطرم برود تا لااقل شبی را بی آنکه در کابوس دروغ بودن رویای وصل تو تا صبح جان بکنم سر کنم.
اما هرگز آنقدر ناامید نبوده ام که فراموش کنم خدایی هست در همین حوالی...گاهی دور،گاهی خیلی نزدیک...
.
89.10.17
ماری

۴ نظر:

camellia گفت...

like:X:X:X

آژو گفت...

تف به ذات پتروس خیلی به خنده انداخت منو.کلمات انتخابیت جالب بود.

زری گفت...

سلام


اره خدا هست و خدا هست و خدا ......


شاد باشی همیه ایشالله

saathiya گفت...

سلام مارال جان
حضورت تو بلاگم و کامنتت واسم غیرمنتظره بود...
ممنون که اومدی...
مدتیه تو دیبایه کار میکنم این شد که کتابتو خوندم...حرف دلت یه جورایی حرف دل منه کلماتتو دوست دارم البته بعضی هاشم دوست ندارم(ببخشید رک گفتم)
ولی به تک تک کلماتت و به خودت احترام میزارم واسه اینکه یه کم میفهمم وقتی این کلماتو مینوشتی چه حالی داشتی...
خیلی ها میگن نوشته هات فقط به درد بلاگت میخوره اما به نظر من جالبه که بلاگتو کتاب کردی منم یه زمانی به این فکر افتادم ولی از وقتی اومدم دیبایه نظرم عوض شد!!!
دوست دارم دوستامم از متنای زیبایی که میخونم لذت ببرن اینه که از نیم ماهت نوشتم
ممنون واسه همه چی...
خوشحالم میکنی بازم بیای پیشم...
به اميد ديدار دوستم