گاهی آنقدر در دل و روده ام وول می خوری که تو را بالا می آورم،و چه بهتر...اینطور نوشیدن را بیشتر دوست دارم،هم وقتی معده ام از تو خالیست گیرائیش بیشتر است و هم وقتی تو به جای آنکه در من باشی و آنقدر غرق در من باشی که حالم را بهم بزنی،کنارم بنشینی و ساقی شوی و نوازشگر!
سرم دیگر گنجایش افکارم را ندارد و مغزم بلد نیست هیچ اسیدی ترشح کند لااقل محض هضم کردن فکرهای ریز و درشتم...کاش روزی یاد بگیرم با جمجمه ام استفراغ کنم.
.
89.11.2
ماری
۳ نظر:
ahsant ahsant maral jan :D
2 خط آخر محشر بود
در جای من قدم نگذار. خیس است از خواب آشفته ی دیشب...
ارسال یک نظر