۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

لحظه های کشدار

می خندم.هی می خندم.هی بلند،بلند و بلندتر،می خندم!
هی چشمامو باز می کنم،هی می بندم.باز می کنم،می بندم و
مدام،یک روند،بی نفس،می خندم.
اشک از چشمام میاد!دیوار روبرو جلوی چشمم تار شده.
از بس ریسه می رم ،گونه هام از اشک پر شده و باز...می خندم!
غلت می زنی،بی حوصله نیگام می کنی،یه نخ "مارلبورو"ی فیلتر سفید روشن می کنی،بالشتو میاری بالاتر که بهش تکیه بدی،زیر لحاف جابجا می شی و ... پُک می زنی،بی نفس!
خوابت پریده انگار!
خنده ت گرفته انگار!
می خندی.هی بلند،بلند و بلندتر،می خندی!
هی با چشمای گشاد منو نیگا می کنی و ... می خندی!
اشک از چشمات میاد.حتماً عکس صورتم جلوی جفت چشمات تار شده.
از بس ریسه می ری،گونه هات از اشک پر شده و باز ... می خندی.
غلت می زنم،نگاهت رو سقف خشک می شه،پک آخر رو تا ریه ت جا داره فرو می دی.
صدای لرزونت عین روز اول تو اتاق می پیچه:
هنوزم باورم نمی شه که اینجایی!
88.12.24
ماری

۶ نظر:

آنی گفت...

سلام وای منم باورم نمیشه که اینجایی
خب خیلی خوشحالم
چشم انجام شد
از نظر من هیچ اجازه ای توی دنیای وب وجود نداره عزیزم
راستی من بعد عید دارم میام به جات
این دفعه جدی جدی

Saba گفت...

چقدرررررر خووووب كه داري مي نويسي دوباره ه ه
:)

علی مطبوعات گفت...

بگم مثل همیشه...؟نه خب... بهتر از همیشه

Unknown گفت...

ما منتظر بودیم...

سروش گفت...

سلام
حال کردم
تو همون ماری هستی که آخرای عمر 360 من به صفحه ات سر می زدم ؟

آدرس اینجا تواز پیج مطبوعات دیدم

غزاله با دوقی وصف ناپذیر جیغ کشیددد گفت...

ماریییییییییییییییی
خیلی خوشم اومد از سبک نوشتتت :*:*:*

چقدر جالب می نویسی :*
با احساس و لطیف ..کلا فداتم من :*:*:*