۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

خواب خدا

خسته بود.

پنجره ی بزرگ اطاق کوچکش مثل همیشه بسته بود.

خدا از پشت شیشه برایش دست تکان می داد گاهی و او،

درست در همان لحظه های نه چندان کوتاه،

با چشمانی باز و دلی لرزان،

انگار که در خواب بود...

خواب خدا را می دید که پدرانه نگاهش می کند و مهربانانه لبخند می زند.

برایش از پشت پنجره دست تکان می دهد و بوسه ای را بر سر انگشتانش سوار کرده و راهی گونه اش می سازد،

و او درست در همان لحظه از خواب می پرید،

اطاق خالی از خدا را می دید،

و مثل تمامی آن لحظه های تکراری،

پاها را در شکم جمع کرده،

سر بر زانو می گذاشت و زیر لب گله می کرد:

"پس خدای من کجاست؟؟"

88.8.30

ماری

۴ نظر:

مطبوعات گفت...

خدا رو می تونی تو سختی هات ببینی
اونجایی که خسته می شی و روی اسمش با تمام وجود تمرکز می کنی

الهام گفت...

مـــاری! وااای، نمیدونی چقدر دلم برای نوشته هات تنگ شده بود!
خوشحالم که اینجا می نویسی... (:

الهام گفت...

پس خدای من کجاست؟!؟
و ... مثل همیشه عــالــی... *:

ناشناس گفت...

خیلی دور نیست
اگه بخوای می تونی حسش کنی...