۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

گرگم آرزوست...

گوشت تن آدمیزاد می خورند آدمیان،به سیخ و نیش می کشند عصب به عصب اعصاب تن همنوعشان را و سر ماه که شد،رقم به رقم چک می کنند،کلسترولشان،قندشان،فشار بالا و پایین کوفتشان را،مبادا که خش بردارد الماس چند صد قیراتی و کمیاب وجودشان.
.
بوی خون گرفته است فضای خالی بین بدن من،تا آغوش تو را.از بوی خون مشاممان پر است و اصراری نداریم به آغازی که دوباره نو کند ویرانه ی این بستر را...
.
من هم این روزها هار شده ام انگار،مثل تو.جای دندانهای تیزت هنوز هم تکه تکه های جگرم را می سوزاند و می سوزاند.
.
این روزها،چنگالهای تیز شده ام را بارها در گوشت تن فرو می کنم،تا ترک کنم عادت لمس نرمی دستانت را،تا عادت کنم به ترک حضور بی دغدغه ات در تک به تک لحظه ها،تا باور کنم جنگلی را که برای باز هم زیستن در آن باید بدرم تا دگرباره دریده نشود حرمت وجودم،باید که بالا بروم تا بالا نروند از جنازه ی سرِ پا ایستاده ام،مرده خواران.
.
این روزها باید برای مردن هم به اجبار زیست،
باید که درید گوشت بر تنِ دشمن و دوست،
در جنگل انسانهای هار،گرگم آرزوست...
.
پ.ن:تلفیقی از چندین جمله که این روزها درگیری ذهنی برای من ایجاد کردند.
.
89.2.14
ماری

۳ نظر:

تیله گفت...

محشر

Rasool گفت...

توی آشفته بازار این دوره و زمانه ، اکثر ما ذهنی خسته و پریشان داریم.سعی کن دقایقی رو که اینجا هستیم برای ما آرامش خاطر به ارمغان بیاری حتی اگه خودت این آرامش رو نداشته باشی.خسته ترمون نکن ، لطفا.

شازده گفت...

گرگ هاری شده ای؟
هرزه پوی و دله دو؟
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوی ، برده ز هر باد گرو؟