خسته بود.
پنجره ی بزرگ اطاق کوچکش مثل همیشه بسته بود.
خدا از پشت شیشه برایش دست تکان می داد گاهی و او،
درست در همان لحظه های نه چندان کوتاه،
با چشمانی باز و دلی لرزان،
انگار که در خواب بود...
خواب خدا را می دید که پدرانه نگاهش می کند و مهربانانه لبخند می زند.
برایش از پشت پنجره دست تکان می دهد و بوسه ای را بر سر انگشتانش سوار کرده و راهی گونه اش می سازد،
و او درست در همان لحظه از خواب می پرید،
اطاق خالی از خدا را می دید،
و مثل تمامی آن لحظه های تکراری،
پاها را در شکم جمع کرده،
سر بر زانو می گذاشت و زیر لب گله می کرد:
"پس خدای من کجاست؟؟"
88.8.30
ماری
پنجره ی بزرگ اطاق کوچکش مثل همیشه بسته بود.
خدا از پشت شیشه برایش دست تکان می داد گاهی و او،
درست در همان لحظه های نه چندان کوتاه،
با چشمانی باز و دلی لرزان،
انگار که در خواب بود...
خواب خدا را می دید که پدرانه نگاهش می کند و مهربانانه لبخند می زند.
برایش از پشت پنجره دست تکان می دهد و بوسه ای را بر سر انگشتانش سوار کرده و راهی گونه اش می سازد،
و او درست در همان لحظه از خواب می پرید،
اطاق خالی از خدا را می دید،
و مثل تمامی آن لحظه های تکراری،
پاها را در شکم جمع کرده،
سر بر زانو می گذاشت و زیر لب گله می کرد:
"پس خدای من کجاست؟؟"
88.8.30
ماری
۴ نظر:
خدا رو می تونی تو سختی هات ببینی
اونجایی که خسته می شی و روی اسمش با تمام وجود تمرکز می کنی
مـــاری! وااای، نمیدونی چقدر دلم برای نوشته هات تنگ شده بود!
خوشحالم که اینجا می نویسی... (:
پس خدای من کجاست؟!؟
و ... مثل همیشه عــالــی... *:
خیلی دور نیست
اگه بخوای می تونی حسش کنی...
ارسال یک نظر